صفحات

به آواز بلند


چند شب بعد از تولد سی سالگیم نامه ای از خودم در بیست و سه سالگی دریافت کردم که به یاری من آینده برای سی سالگی خودم فرستادم بودم. سال دو هزار و یازده نامه رو نوشته م.
توی نامه دخترِ سرخوش و کمی نگران بیست و سه ساله برای زنی سی ساله نوشته که چقدر آرزو داره درسش رو خوب بخونه و یک روز کاری رو بکنه که دوست داره. بعد از زن سی ساله پرسیده آیا بچه داری؟ چه شکلیه؟ دختر بیست و سه ساله ای توی یک شبِ احتمالا خیلی سردِ ژانویه ی ورشو با کنجکاوی از خودِ آینده ش پرسیده حالا هنوز هم دوست پسر داری؟ چون این دختر از شانزده سالگی تقریبا همیشه یک رابطه ای چیزی جایی داشته بسکه به دنبالِ پیداکردنِ یک دوست و همراه و همبازی بوده.
از خوندنِ نامه ی خودم کمی تعجب می کنم. چرا فکر می کرده م هفت سال زمانیست کافی برای تموم کردن درس و شروع ِکار و تشکیل دادنِ خانواده و داشتنِ حتی بچه؟!
نامه خیلی ساده بود. یک نامه ی جدید باز کردم به امید اینکه بتونم برای خودم به هفت سال قبل جوابی بنویسم. با این تصور که شاید در وضعیتی که برای من ناشناخته ست نامه ای از آینده به دستش برسه تا خیالش آسوده بشه.
باید می نوشتم که همبازی ت رو پیدا میکنی ولی نه اونجا و اون شکلی که هرگز فکرش رو کرده بودی. درست رو تموم می کنی و مشغول به کاری خواهی شد که الان حتی نمی دونی وجود داره. شاید باورت نشه ولی از این شهر می ری. بهت نمی گم به کجا چون قاطی می کنی و می زنی زیرش. ولی می تونم بهت بگم که شهر بامزه ایه و بهت خوش می گذره.
اما بیشتر از همه چیز دوست داشتم به خودم بگم ببین خیالت راحت اگه دو کار خوب در زندگیت کرده باشی یکی این بوده که الان ورشو هستی و مشغول مسائلی هستی که از هر ساعتش لذت می بری. از سختی هاش اصلا نترس. دومی ش هم تصمیمی ست که پنج سال دیگه خواهی گرفت تا من بیام اینجا که الان هستم؛ زندگی با بابک.


No comments: