صفحات

دیگه توی تخت خودم خوابم نمی ره

بابا پرسید چرا غذام رو دستخورده ول میکنم. داشتیم با هم اخبار کودکان سوری رو تماشا می کردیم که ورم کرده روی ساحل افتاده بودند. گفتم که گرسنه نیستم. سالاد و ماست و خیار درست کرده بود. پرسید چطوری مواد غذایی لازم رو به بدنت می رسونی؟ گفتم نمی رسونم. همونطور که می بینی موهام داره می ریزه " ایناها..." و یک تعدادی مو توی دستم اومد که نشونش دادم. بعد گفتم من باز رِگل ام. رِگل لغت مورد استفاده ی بابا برای پریوده. ظاهرا توی دانشکده از این لغت فرانسه برای دوران قاعدگی یا پریود استفاده می شده. بابا سالها قبل به ما گفته بود که در دوران پریود بهش اطلاع بدیم که سر به سرمون نگذاره. توی برنامه ی خودش معمولا تلاش می کنه وقتی رگل شروع می شه گوشت قرمز و کباب رو به منوی خونه اضافه کنه. اولین باری که من پریود شدم برام یک گردنبند ِ نقره و یشم خرید و بهم گفت که از دید اون من خیلی وقته بزرگ شدم. بهرحال. ازم پرسید که زود نبود؟ در حال مطالعه ی ایمیلی از امیر بودم. نوشته بود که مدتیه به مرگ فکر می کنه. البته نه به اینکه بمیره، بلکه به اینکه همه می میریم. به بابا گفتم دو هفته پیش بود و این نشون می ده که بدن ِ من ریده. از همون دو هفته ی پیش تابوی مشتقات ِ "ریدن" بین من و بابا شکسته شده و هردو در هر فرصتی در مورد اینکه چی توی چی ریده نظرات مون رو در کمال دموکراسی ِ ادبی بیان می کنیم. به این نتیجه رسیدم که مغشوش تر از اونم که به امیر جواب درستی بدم. ایمیل ش رو ستاره زدم و به بابا گفتم که می خوام برم دور بزنم. بابا به یک آقایی به اسم شپول که از صدای آمریکا در مورد حقوق بشر گزارش هایی سر هم کرده بود نگاه کرد و پرسید اسم این چی بود؟ گفتم شپول. دلم گرفته بود و تنها چیزی که به ذهنم می رسید این بود که کاپیتان رو پیدا کنم یا اگر نکنم خودم برم دور بزنم. ساعت نشون می داد که اگر برم، جای اینکه دور بزنم نهایتا موفق می شم مدتی توی ترافیک دنده خلاص برم و با حال گه تری برگردم خونه. بابا بدون اینکه به من نگاه کنه گفت چی می گه این شپول؟ خسته بود. دستاش رو گذاشته بود روی دسته های مبل و صورتش مقداری در هم پیچیده بود، انگار شپول بوی تاپاله ی گوسفند بده. مطمئن نبودم به کاپیتان زنگ بزنم یا نه. اون وسط دو سه باری با برادر ِ همسر ( دو نقطه لبخند) در مورد شهره و شبپره اس ام اس رد و بدل کردم و از بابا خواهش کردم بزنه یک کانالی که بچه هاش بخندن و با شکم های متورم از دنیا نرفته باشند و توی یک کامیون جسد تلنبار نشده باشه. "این شبیه آشوویتسه. اونجا هم قطارها که می رسیدند اول جسد ها رو بیرون می ریختند".

بابا گفت می دونی اگه یک میلیون مهاجر غیرقانونی بریزه توی اروپا چی می شه؟ اشاره ش به خبری در مورد حضور تقریبی یک میلیون افغانستانی غیرقانونی در ایران بود. روی گوشی م اسم کاپیتان افتاد و من از فکر کردن به یک میلیون غیرقانونی رها شدم. کاپیتان پرسید چکار می کنی؟ گفتم داشتم بهت فکر می کردم. باور نکرد. به قرعان قسم خوردم. قرار گل گاوزبون برای 5 دقیقه ی بعدش فیکس شد. دو سه باری در ماههای اخیر پیش اومده که در انتهای روزهای تخمی، بریم لمیز ِ نکبت، که گل گاوزبون بخوریم، که از خشم نمیریم. مثلا. طب ِ گیاهی مخلوط به سرگردانی ِ با این چند ساعت مونده از یک روز گه چه کنیم.

با این حال با کاپیتان هم در مورد کودکان ِ سوری حرف زدیم، در مورد ِ رقص ِ نور کثافتی که روی برج تجاری ِ مزخرف سر خیابون سعدآباد انداخته اند. بهش گفتم من نمی فهمم تمام تمدنِ 5-6 هزارسال بشر رسیده به اینجا؟ در واقع می فهمم که رسیده به اینجایی که الان هستیم و هر گوشه ش مفتضح تر از باقیشه، اما نمی فهمم چطور باید از شر تمام عناصری که بشر رو به اینجا رسونده خلاص شد؟ بهش گفتم ببین اگر این برآیند ِ دین و ایدئولوژی و مکنت اندوزی و شهوت و علم و غیره باشه، اگه روزی که بشر رو از طاعون نجات می دی خودش طاعون های جدیدی به پا می کنه، تکلیف چیه؟


ما خیلی خسته شدیم از این مباحث. من با اندوه ِ گنده تری سیگارهام رو یکی یکی توی جوی مقصودبیک می ریختم و توی سرم آقای باکلی هَلِلویا می خوند. ولم نمی کرد. دست از سرم بر نمی داشت. یک شکم ِ سفید و کوچیک بود که از زیر تی شرت ِ قرمز زده بود بیرون. از همه ی اندام دیگه بزرگ تر بود و در عین حال خیلی کوچیک بود برای اینکه دریا رو توی خودش جا بده. نتونسته بود. 

سکون ِ عجیب ِ دال

وقتی 4 صبح یکشنبه بیدار شدم احساس می کردم باید کمر به قتل یکی ببندم. اما هیچکس جلوی دستم نبود. پاشدم زل زدم به چنار توی حیاط. اینکه چطور ساعت هفت شد رو نفهمیدم. تعدادی تصمیم ِ خشن توی خیالات ِ خودم گرفتم و نیم ساعتی با بابک صحبت کردم که این دیگه رکورد ِ بی ربط ترین ساعت ِ شبانه روز برای مکالمه بود. بعد رفتم توی شریعتی و فرشته مقداری دور زدم و با خنکی ِ صبحگاهی حال کردم. حوالی 10 از در زدم بیرون. توی مترو یک خانمی رو دیدم که مثل من می خواست بره اداره ثبت احوال. از اونجایی که هیچکدوم دقیقا بلد نبودیم باید چطور به سه راه ملک برسیم تصمیم گرفتم باهاش دوست شم. مقداری باردار بود. گفت که بهش اس ام اس دادند که کارت ملی ش آماده ست. دستش رو مالید روی شکمش (که من مطمئن نیستم این رو خانم ها از توی فیلم ها یاد گرفتن یا یک چیزیه که با حاملگی وارد سیستم عادات شون میشه؟) و گفت که پسره. من هم چون در این زمینه جنسیت زده و عقب افتاده م لبخند پهنی زدم و گفتم که من پسر خیلی دوست دارم. پرسیدم اسم هم داره؟ خانم باردار که نفسش مثل هسته ی آلو توی گلوش گیر می کرد و لپ هاش رو باد می داد گفت آرشام. گفتم آها. نظری نداشتم. به نظرم آرشام اسم بی ربط و بی معنایی اومد. نه قشنگ بود نه زشت. در واقع شبیه هیچ چیز نبود. از خانم باردار پرسیدم که کجا پیاده شیم؟ پیشنهاد داد دروازه دولت. گفتم باشه. موقع پیاده شدن براش راه گرفتم که زیر دست و پای ملت ِ گوساله ای نمونه که موقع سوار شدن حمله می کنن. جدی چرا این کار رو می کنید؟ چرا دقیقا روبروی در اون وسط می ایستید؟ دو طرف در رو ازتون گرفتند؟ بعد شما که اینطور هجوم می کنید ما از کجا پیاده شیم؟ تاحالا شده از مترو پیاده شید؟ جدی شده؟

من و خانم باردار و آرشام از شونزده نفر آدرس پرسیدیم و نهایتا شروع کردیم قدم زدن به سمت ِ خیابون بهار شیراز. از اونجا با تاکسی رفتیم دم ثبت احوال. به محض اینکه رسیدیم آقایی که توی اتاق فتوکپی نشسته بود اعلام کرد که کل سیستم قطعه و از کارت ملی خبری نیست. خانم باردار آه کشید و گفت که پس چرا بهش پیامک رسیده؟ در واقع پرسید. منتها چون انتظار جواب نداشت روش رو برگردوند به سمت در و کوره ی آدم سوزیِ ظهرگاهی که اون بیرون در جریان بود. باید به زودی با دست خالی و بار اضافی بر می گشت توی شهر و تلاش می کرد که همه ی راه اومده رو برگرده. پسره ی توی اتاق کپی با شرمندگی گفت تلفن های ثبت احوال هم اساسا قطع هستند و بهتره خانم باردار تا سه چهار روز دیگه پیگیر کارت ملی نباشه چون سیستم به گاست. من هی به لپ های داغ و ملتهب خانوم بادار نگاه می کردم. هی باد می شدن و باز خالی می شدن. از اونجایی که به نظرم توی هر اداره و سازمانی آدم یک دوست احتیاج داره و بهترین دوست هم معمولا دربون و آبدارچی و آدم های متفرقه هستن، از دوست ِ اتاق کپی تشکر کردم و با دوست باردارم خداحافظی کردم و افتادم دنبال ِ اتاق بایگانی.
توی اتاق بایگانی یک آقایی جلوی من بود که تلاش داشت اسم پسرش رو عوض کنه. یک چیزی قارقار کرد که من درست نشنیدم و به نظرم غریب اومد. در واقع اونقدر غریب بود که مسئول مربوطه با تعجب گفت آخه چرا اینقدر سخت؟ من از آقای بغل دستم پرسیدم : این چی گفت؟ آقا که داشت کت ِ ضخیم رو از تنش در میاورد و به خودش فحش می داد که این کت مزخرف چیه توی خرماپزون پوشیده به من نگاه کرد، یک لبخندی زد که انگار بهش آب سرد داده باشن و گفت: می گه اسم پسرم شهرامه، می خوام بگذارم احمدمصطفی (به سکون ِ دال). خانومه هم می گه احمد مصطفی سخته."

یکی از عقب گفت آقا بگذار بهرام. بقیه هارهار خندیدن. من این وسط فهمیدم که اصلا باید برم شهرری. از این کشف و شهود کلافه شدم و با عصبانیت گفتم خب چطوره اصلا من برم لرستان واسه شناسنامه م؟ آقایی که کتش رو با یک دست نگه داشته بود گفت خانوم من لُرم! بی حال گفتم خوبه، بابابزرگ من هم لر بود. پرسید جدی؟ لر ِکجا؟ متحیر مونده بودم که این چه مکالمه ی تخمی ایه که من دارم ادامه می دم. گفتم شهرکرد و زدم بیرون.

برگشتم پیش دوست ِ اتاق کپی و باهاش مشورت کردم. یک چیزهایی حالیم کرد در مورد اینکه بهتره بی خیال تماس تلفنی بشم و بیست روز دیگه یکراست برم شهرری و بلیطم رو ببرم و بگم همونجا برام دستی شناسنامه بنویسند. بعد یک کم به بازی ِ روی گوشی ش نگاه کرد و گفت اصلا الان برو! با وحشت پرسیدم الان برم شهرری؟ گفت آره. گفتم بابا من الان نمی تونم. بیچاره می شم. انگار واسه ی کار اون چونه می زدم. یک کم نگاهم کرد گفت خب اگه نمی تونی که نرو. تشکر کردم که اجازه داد برم منزل و رخصت طلبیدم و افتادم توی کوره ی آدم سوزی.


سوار اولین تاکسی ِ خالی که شدم بلافاصله به راننده گفتم آقا من حوزه ی شمیرانات هستم، چرا باید برم شهرری؟ زورم گرفته بود. آقای راننده ظاهرا منتظر بود که من شروع کنم. برام توضیح داد که خودش ساکن ِ تهرانپارسه و پسرش توی بیمارستان میلاد به دنیا اومده و مجبورش کردن شهرری شناسنامه بگیره. گفتم بسیار عالی، شما هم گرفتی؟ گفت که چاره ای نمی دیده. مدتی در مورد ساختمان های تخمی ِ گشادی که توی شریعتی همینطور ول موندن و باید عقب نشینی کنن و پیاده رو رو کمی گشاد کنن صحبت کردیم. بعد من ازش پرسیدم که این موزیک مزخرفی که گذاشته چیه؟ اینقدر دوست بودیم که دقیقا گفتم مزخرف. مقداری صداش رو کم کرد و گفت خودش هم نمی دونه. یک کم شریعتی رو در سکوت پیمودیم. بعد ازش پرسیدم این برچسبی که زده به شیشه ش چیه؟ روش نوشته بود سرویس مدرسه. گفت که سرویس مدرسه ی ... هم هست و بچه هاش سالی 12 میلیون شهریه می دن که عربی رو مثل بلبل حرف بزنن. حتی اضافه کرد که اینا ریدن به زبان فارسی و می خوان ما رو به زور عرب کنن. سطح دوستی مون جایی رسیده بود که بگه ریدن. دیگه اونقدر همه چیز رو بهم ربط داد که رسید به اونجا که شهدا چه شدند و یک چیزی در مورد لوله هایی به قطر یک پراید گفت که توش اسرای ایرانی رو دست بسته خفه می کردند. از موهام آب می چکید و نمی فهمیدم داره چه کسشری سر هم می کنه. رفتم توی حرفش و پرسیدم اسم پسرش رو چی گذاشتند. گفت امیرحسین. تعجب کردم. به نظرم اومد امیرحسین بیشتر از آرشام معنا می ده. اما نمی فهمیدم چرا. وقتی رسیدم خونه به صاد گفتم که برای خرید لباس و سیسمونی کودک ِ عزیزش باید یک روز بریم خیابون بهارشیراز. لکن باید صبر کنیم چون هنوز جنیست ِ بچه ش معلوم نیست. 

در من کسی دیگر بود *

از صبح ِ شنبه آدم تخمی ای بوده ام. پدرم از هر دری وارد شد از حجم تخمی بودنم نکاهید، بلکه بیشتر به این اخلاق تخیلی و قاطی من دامن زد. نیم ساعتی از در زدم بیرون و در حالیکه با ذوب شدن می جنگیدم متوجه شدم هیچکدوم از کارهای دفتری و اداری من امروز انجام نخواهد شد. لذا برگشتم خونه و درست قبل از اینکه در رو ببندم یک عق اساسی رو که هنوز نمی دونستم ناشی از چیست قورت دادم. دو سه دقیقه بعد متوجه شدم خونه در اقدام مضحکی مثلا سمپاشی شده و بابا اون وسط نشسته و درها رو از ترس گرما بسته و داره پای کامپیوتر کلیپ های خنده دار تماشا می کنه و بعضا می خنده. با اینکه می تونم درک کنم بابا خونه رو به امشی بسته که نه فقط از شر حشرات راحت باشه، بلکه از شر اخلاق سگ من و جای خالی زنش هم به امشی و کلیپ تماشا کردن پناه برده، اما نمی تونستم جلوی حملات ِ کلامی و لفاظی م رو بگیرم. حدود نیم ساعت یک کله از دهنم کلمه هایی می ریخت بیرون که جایی نیمه ی راه با استفراغ و تهوع ای که به زور نگه داشتم بودم قاطی می شد و بعد می خورد به در و دیوار خونه. با همون حال متهوع دونه دونه درها و پنجره ها رو باز کردم و کولر رو روشن کردم و متوجه شدم از شب قبل یک اشکالی هست توی دلم، توی سرم، که برام مشخص نیست. بابا در ادامه ی تلاشش برای کاستن از شرایط ِ پر سر و صدایی که ایجاد کرده بودم دست به کار گرم کردن ناهاری شد که یکی برای ما پخته بود و گذاشته بود توی یخچال. تعداد کثیری بامیه لای آب ِ گوجه فرنگی رو با ماست و خیار و مقداری برنج به دستم رسوند و توصیه کرد پیش از اینکه روده م رو بالا بیارم همه ش رو توی اتاق خودم بخورم و برم سر کارم. بامیه ها شکل دودول بودند. وصف اندازه و ریختشون همینه. بابا اونور توی مهمونخونه نشسته بود و من اینور و با ولوم بالا حالا به بهانه های جدیدی که واسه هوار هوار پیدا کرده بودم نگاه می کردم که توی بشقابم شنا می کردند. بعد انگار که خیلی خط و نشون ِ خطرناکی کشیده باشم گفتم امشب شام رو من می گذارم آقا. از اونور جواب اومد که بگذارید و من هم رفتم سر کارم و دو ساعتی نفس گرفتم که به تخمی بودن ِ حالی که از شب قبل شروع شده بود فکر نکنم. وقتی برگشتم خدمت ِ بابا و سیلاب امشی، حال اندوهناکی داشتم. خسته بودم. برای رفتن به تعمیرگاه و نظافت ِ خونه برنامه ریختم و در پیامی تلگرامی به مادرم گفتم بامیه خوراکی نیست، کثافته.  مادرم در پیامی که از اونسر دنیا نصف شب پر از غلط های تایپی ارسال کرد نوشته بود خونسرد باش دخترم. دو سه جای دیگه هم این خونسرد باش رو توی پیام هایی تایپ شده که بهم می رسید تماشا کردم و با خستگی مضاعف از اینهمه چطور بودن رفتم سراغ عباس میلانی. عباس جایی از کتابش نوشته که چطور ناصرالدین شاه برای اولین سفر فرنگ استخاره می گیره و اونقدر بد میاد که بی خیال فرنگ می شه. من که به طور موازی توی فکرم دنبال ِ سرنخی از علت وحشت و تخمی گری خودم می گشتم، چندباری روی کلمه ی سفر و فرنگ توقف کردم و بعد در کتاب رو بستم گذاشتم روی سینه م و چشمم رو بستم. کمی به حال و روز قبله ی عالمی که فرنگ رو با استخاره کشف کرد فکر کردم. مطمئن نیستم اول از ناصر بدم اومد یا از آدم های اطرافم. بهرحال نفرتی که حس کردم اونقدر گسترده بود که آدم های نازنین اطرافم رو هم توی خودش پیچید و برد. توی جای خالی عظیمی که توی دلم بود خوابیدم. وقتی بیدار شدم هم یک نیمرو خوردم و راه افتادم توی شهر که هم دو سه تا ماده ی قابل بلع برای خونه بگیرم و هم یک چیز درست ببینم. در اصل هدفم این بود که یک چیز درست ببینم تا بتونم دوباره یک چیزی رو، آدمی رو، آدم ها رو، آدم های نازنین خودم رو حتی، دوست داشته باشم. تصورم این بود که توی سرم یک گله پرنده بوده اند که ظرف یک شبانه روز کوچ کردند و رفتند و من رو رها کردند. خب البته تلاش می کردم تصورات کسشر رو زیاد بسط ندم و خودم رو جمع کنم. حتم داشتم اگر چند ساعت بیشتر در این وضعیت ِ خالی بمونم و صدایی از جایی نیاد،یا چهره ای نبینم که چند لحظه متوقفم کنه، فرو می رم و دیگه بیرون اومدنم با کسی نخواهد بود، حتی نه با خودم. اون بیرون همه چیز اشتباه بود. از ترتیب مغازه ها تا کمبود پیاده روهایی که هر بیست قدم توش خندق بلا کندن و کنارش یک هزار طبقه در حال سیخ شدن به سمت ِ آسمونه اشتباهی بود. از نونوایی که با یک دست نون رو به من داد و با همون دست هزاری رو از من گرفت و باز با همون دست رفت خمیرش رو ورز داد تا گوساله ای که توی قصابی بین دوتا مکانیکی داشت تاب می خورد به نظرم مفتضح می اومد. خیس از عرق و چسبناک به لباس های مضحکی که دورم پیچیده بودند به شهر گفتم ببین من از تو هیچ نمی خواهم و در رو زدم و برگشتم توی بوی امشی که دیگه حالم رو بهم نمی زد. این بار خوابالودم می کرد. نمی دونستم باید چی رو رها کنم اما حاضر بودم که بشینم یک گوشه و پماد درد بزنم به گردنم که از صبح گرفته بود و دیگه تقلا نکنم. بوی سَم اطرافم بخار می کرد.



*مولانا

در رهِ من شیشه مَنِه

وقتی نشستیم توی پاتوق ِ دوران دانشجویی مون، ویدیوی کوتاهی از یکی از غریب ترین لحظات زندگیم به دستم رسید. وای فای کافه کار می کرد و پسورد از سال ِ هزار و سیصد و نمی دونم چند توی حافظه ی گوشی مونده بود. به تصویر مبهم روی گوشی نگاه کردم و پس از اعلام عجز و ناتوانی از تحمل ِ تماشای ویدیو، صاد گوشی رو ازم گرفت و تماشا کرد. بعد بهم گفت که می تونم تماشا کنم، در واقع گفت "بابا بیا نگاه کن و حال کن ، خطر نداره". این یکی از توانایی های صاد در متقاعد کردن منه. با صاد می تونم چشم بسته از میدون سپه و خیابون سی تیر رد بشم. بهرحال. من تماشا کردم. ویدیو 10-12 ثانیه بود. دوستش داشتم. توی ویدیو دوتا خونواده که تا چند ساعت قبل به هم غریبه بودند، همدیگه رو بغل می کنند و به هم دیگه تبریک می گن. به صاد گفتم که چقدر از تماشای خودم در اون موقعیت ردیفم و یک آلبالو خشکه از بسته ی آلبالو خشکه ای که از بازارچه خریده بود برداشتم. از شوری مزه ی مرگ می داد. پرسیدم این آشغال رو نخوره واسه بچه ی توی شکمش بهتر نیست؟ گفت که فعلا دلش می خواد همین رو بخوره و همینه که هست.

این هم از ویژگی های صاد است.

چند ساعت جلوتر با صاد که حالا توی شکمش کودکش رو هم می بره اینور و اونور نشسته بودیم توی بازارچه ی خود اشتغالی پارک لاله و به جهت ِ گرمای دهشتناک ِ مرداد ماه پالوده ی طالبی رو در چند ثانیه سر کشیدیم. کودک صاد اول دختر بود اما حالا دکتر می گه که کاملا مطمئن نیست. روی میز و نیمکت چوبی هزارتا مورچه قدم می زدند و من ناچار از توی گوش و روی بازو و لای درز مانتوم مورچه بیرون می کشیدم. بعد تصمیم گرفتیم برسیم جایی که خنک تر باشه، چون صاد نتونست دامن بلند و پوشیده و نخی ِ مساعد حال خودش رو پیدا کنه و یکسره از شلوارهای حاملگی می نالید. حسب اتفاق سرش رو گرفتیم و امیرآباد رو به سمت انقلاب رفتیم. مقصدمون جای همیشگی بود. پیشنهاد کرد از 16 آذر بریم. سایه داشت. وقتی رسیدیم نزدیکی های در 16 آذر، وسط های یک بحث خیلی حیاتی (از نظر خودمون دوتا) بودیم، صاد صحبتم رو قطع کرد و به نرده ها اشاره کرد و گفت یادته اون روزی که پشت این نرده ها گیر افتاده بودیم؟ دیوث ها چه کردن با ما! گفتم یادمه و نگاهی به پشت نرده ها کردم. 10 سال از ورود من به اینجا گذشته. تنها چیزی که به ذهنم رسید همین بود. وقتی نشستیم توی همون کافه ی همیشگی، آقا مقدم ِ همیشگی که احتمالا حالا به سمت ِ مدیر داخلی منور شده، از ما پذیرایی کرد. آقا مقدم ما رو به خاطر نداره. ما تغییر کردیم. من لاغرتر شده م، مقنعه سر نمی کنم و بیشتر از قبل به عینک احتیاج دارم. صاد اما عینک نمی زنه و جای لباس های تیره ی دوران دانشجویی، زیر چادر مانتو و روسری های گلدار و خوشرنگ می پوشه. آقا مقدم اما هیچ تغییری نکرده. شاید کمی شکم در اورده، هنوز عینک می زنه و دیگه لباس فرم نمی پوشه. هنوز همونطوری سر حوصله و با محبت منو های هفت هشت سال قبل رو میاره. به نظر میاد دنیای آقا مقدم جایی حوالی سال های 86 تا 88 متوقف شده. جایی که نه موی آدم می ریزه، نه سفید میشه، نه لبخندش تغییر می کنه. شاید این وضع به نظر کلیشه باشه. بهرحال آقا مقدم توجه ما رو جلب کرد و بعد هم به سرعت از یاد ما رفت. چون آقا مقدم علایمی از آشنایی با ما بروز نداد.

چند روز بعد با صاد توی پاساژ ونک همچنان دنبال دامن نخی می گشتیم. بهش گفتم که از واژگان ِ جدیدی که بعد از اتفاق ِ توی اون ویدیوی کذایی به دایره ی لغات ِ زندگی م اضافه شده ن لذت ِ نامنتظره ای می برم. تا چهار یا پنج روز قبلش تصور نمی کردم واژه ی همسر برای من معنای خیلی مسرت بخشی داشته باشه. اساسا روابط رو بر این مبنا دسته بندی نمی کردم. متوجه بودم که آدم های زیادی هستند که بنا بر قرارداد و یک روند بوروکراتیک متاهل می شن، متوجه هم بودم که ممکن هست زمانی این روند توی زندگی من هم وارد بشه. اما هیچوقت تصور نمی کردم برای خودم دوستش داشته باشم. اون روز توی طبقه ی زیرین پاساژ وقتی به صاد می گفتم که به جای حس ِ کهنه ی "گرفتار شدن توی روالی که با یک امضا مسجل می شه"، خودم رو رها و شاد می بینم، اون لحظه، مطمئن نبودم آیا آدمی که به زودی همراه و همسر من می شه هم این شادی رو حس کرده یا نه. برای همین تصمیم گرفتم صبر کنم و مرد رو از دور تماشا کنم و بفهمم.

آخر شب صداش از یک جای دور پشت خط ِ لرزان ِ تلفن پرسید: تو الان عضو خونواده ی ما هستی؟!

سهراب سپهری که در بیست سال اخیر در بازار کتاب های جیبی و جملات ِ زندگی زیر و رو کن هرز رفت، جایی نوشته "به تماشا سوگند و به آغاز کلام...". فکر می کنم می خواست بگه از تماشا کردن دست نکشید، حتی اگر خیال می کنید که معلومتان شده.