صفحات

سکون ِ عجیب ِ دال

وقتی 4 صبح یکشنبه بیدار شدم احساس می کردم باید کمر به قتل یکی ببندم. اما هیچکس جلوی دستم نبود. پاشدم زل زدم به چنار توی حیاط. اینکه چطور ساعت هفت شد رو نفهمیدم. تعدادی تصمیم ِ خشن توی خیالات ِ خودم گرفتم و نیم ساعتی با بابک صحبت کردم که این دیگه رکورد ِ بی ربط ترین ساعت ِ شبانه روز برای مکالمه بود. بعد رفتم توی شریعتی و فرشته مقداری دور زدم و با خنکی ِ صبحگاهی حال کردم. حوالی 10 از در زدم بیرون. توی مترو یک خانمی رو دیدم که مثل من می خواست بره اداره ثبت احوال. از اونجایی که هیچکدوم دقیقا بلد نبودیم باید چطور به سه راه ملک برسیم تصمیم گرفتم باهاش دوست شم. مقداری باردار بود. گفت که بهش اس ام اس دادند که کارت ملی ش آماده ست. دستش رو مالید روی شکمش (که من مطمئن نیستم این رو خانم ها از توی فیلم ها یاد گرفتن یا یک چیزیه که با حاملگی وارد سیستم عادات شون میشه؟) و گفت که پسره. من هم چون در این زمینه جنسیت زده و عقب افتاده م لبخند پهنی زدم و گفتم که من پسر خیلی دوست دارم. پرسیدم اسم هم داره؟ خانم باردار که نفسش مثل هسته ی آلو توی گلوش گیر می کرد و لپ هاش رو باد می داد گفت آرشام. گفتم آها. نظری نداشتم. به نظرم آرشام اسم بی ربط و بی معنایی اومد. نه قشنگ بود نه زشت. در واقع شبیه هیچ چیز نبود. از خانم باردار پرسیدم که کجا پیاده شیم؟ پیشنهاد داد دروازه دولت. گفتم باشه. موقع پیاده شدن براش راه گرفتم که زیر دست و پای ملت ِ گوساله ای نمونه که موقع سوار شدن حمله می کنن. جدی چرا این کار رو می کنید؟ چرا دقیقا روبروی در اون وسط می ایستید؟ دو طرف در رو ازتون گرفتند؟ بعد شما که اینطور هجوم می کنید ما از کجا پیاده شیم؟ تاحالا شده از مترو پیاده شید؟ جدی شده؟

من و خانم باردار و آرشام از شونزده نفر آدرس پرسیدیم و نهایتا شروع کردیم قدم زدن به سمت ِ خیابون بهار شیراز. از اونجا با تاکسی رفتیم دم ثبت احوال. به محض اینکه رسیدیم آقایی که توی اتاق فتوکپی نشسته بود اعلام کرد که کل سیستم قطعه و از کارت ملی خبری نیست. خانم باردار آه کشید و گفت که پس چرا بهش پیامک رسیده؟ در واقع پرسید. منتها چون انتظار جواب نداشت روش رو برگردوند به سمت در و کوره ی آدم سوزیِ ظهرگاهی که اون بیرون در جریان بود. باید به زودی با دست خالی و بار اضافی بر می گشت توی شهر و تلاش می کرد که همه ی راه اومده رو برگرده. پسره ی توی اتاق کپی با شرمندگی گفت تلفن های ثبت احوال هم اساسا قطع هستند و بهتره خانم باردار تا سه چهار روز دیگه پیگیر کارت ملی نباشه چون سیستم به گاست. من هی به لپ های داغ و ملتهب خانوم بادار نگاه می کردم. هی باد می شدن و باز خالی می شدن. از اونجایی که به نظرم توی هر اداره و سازمانی آدم یک دوست احتیاج داره و بهترین دوست هم معمولا دربون و آبدارچی و آدم های متفرقه هستن، از دوست ِ اتاق کپی تشکر کردم و با دوست باردارم خداحافظی کردم و افتادم دنبال ِ اتاق بایگانی.
توی اتاق بایگانی یک آقایی جلوی من بود که تلاش داشت اسم پسرش رو عوض کنه. یک چیزی قارقار کرد که من درست نشنیدم و به نظرم غریب اومد. در واقع اونقدر غریب بود که مسئول مربوطه با تعجب گفت آخه چرا اینقدر سخت؟ من از آقای بغل دستم پرسیدم : این چی گفت؟ آقا که داشت کت ِ ضخیم رو از تنش در میاورد و به خودش فحش می داد که این کت مزخرف چیه توی خرماپزون پوشیده به من نگاه کرد، یک لبخندی زد که انگار بهش آب سرد داده باشن و گفت: می گه اسم پسرم شهرامه، می خوام بگذارم احمدمصطفی (به سکون ِ دال). خانومه هم می گه احمد مصطفی سخته."

یکی از عقب گفت آقا بگذار بهرام. بقیه هارهار خندیدن. من این وسط فهمیدم که اصلا باید برم شهرری. از این کشف و شهود کلافه شدم و با عصبانیت گفتم خب چطوره اصلا من برم لرستان واسه شناسنامه م؟ آقایی که کتش رو با یک دست نگه داشته بود گفت خانوم من لُرم! بی حال گفتم خوبه، بابابزرگ من هم لر بود. پرسید جدی؟ لر ِکجا؟ متحیر مونده بودم که این چه مکالمه ی تخمی ایه که من دارم ادامه می دم. گفتم شهرکرد و زدم بیرون.

برگشتم پیش دوست ِ اتاق کپی و باهاش مشورت کردم. یک چیزهایی حالیم کرد در مورد اینکه بهتره بی خیال تماس تلفنی بشم و بیست روز دیگه یکراست برم شهرری و بلیطم رو ببرم و بگم همونجا برام دستی شناسنامه بنویسند. بعد یک کم به بازی ِ روی گوشی ش نگاه کرد و گفت اصلا الان برو! با وحشت پرسیدم الان برم شهرری؟ گفت آره. گفتم بابا من الان نمی تونم. بیچاره می شم. انگار واسه ی کار اون چونه می زدم. یک کم نگاهم کرد گفت خب اگه نمی تونی که نرو. تشکر کردم که اجازه داد برم منزل و رخصت طلبیدم و افتادم توی کوره ی آدم سوزی.


سوار اولین تاکسی ِ خالی که شدم بلافاصله به راننده گفتم آقا من حوزه ی شمیرانات هستم، چرا باید برم شهرری؟ زورم گرفته بود. آقای راننده ظاهرا منتظر بود که من شروع کنم. برام توضیح داد که خودش ساکن ِ تهرانپارسه و پسرش توی بیمارستان میلاد به دنیا اومده و مجبورش کردن شهرری شناسنامه بگیره. گفتم بسیار عالی، شما هم گرفتی؟ گفت که چاره ای نمی دیده. مدتی در مورد ساختمان های تخمی ِ گشادی که توی شریعتی همینطور ول موندن و باید عقب نشینی کنن و پیاده رو رو کمی گشاد کنن صحبت کردیم. بعد من ازش پرسیدم که این موزیک مزخرفی که گذاشته چیه؟ اینقدر دوست بودیم که دقیقا گفتم مزخرف. مقداری صداش رو کم کرد و گفت خودش هم نمی دونه. یک کم شریعتی رو در سکوت پیمودیم. بعد ازش پرسیدم این برچسبی که زده به شیشه ش چیه؟ روش نوشته بود سرویس مدرسه. گفت که سرویس مدرسه ی ... هم هست و بچه هاش سالی 12 میلیون شهریه می دن که عربی رو مثل بلبل حرف بزنن. حتی اضافه کرد که اینا ریدن به زبان فارسی و می خوان ما رو به زور عرب کنن. سطح دوستی مون جایی رسیده بود که بگه ریدن. دیگه اونقدر همه چیز رو بهم ربط داد که رسید به اونجا که شهدا چه شدند و یک چیزی در مورد لوله هایی به قطر یک پراید گفت که توش اسرای ایرانی رو دست بسته خفه می کردند. از موهام آب می چکید و نمی فهمیدم داره چه کسشری سر هم می کنه. رفتم توی حرفش و پرسیدم اسم پسرش رو چی گذاشتند. گفت امیرحسین. تعجب کردم. به نظرم اومد امیرحسین بیشتر از آرشام معنا می ده. اما نمی فهمیدم چرا. وقتی رسیدم خونه به صاد گفتم که برای خرید لباس و سیسمونی کودک ِ عزیزش باید یک روز بریم خیابون بهارشیراز. لکن باید صبر کنیم چون هنوز جنیست ِ بچه ش معلوم نیست. 

No comments: