صفحات

در من کسی دیگر بود *

از صبح ِ شنبه آدم تخمی ای بوده ام. پدرم از هر دری وارد شد از حجم تخمی بودنم نکاهید، بلکه بیشتر به این اخلاق تخیلی و قاطی من دامن زد. نیم ساعتی از در زدم بیرون و در حالیکه با ذوب شدن می جنگیدم متوجه شدم هیچکدوم از کارهای دفتری و اداری من امروز انجام نخواهد شد. لذا برگشتم خونه و درست قبل از اینکه در رو ببندم یک عق اساسی رو که هنوز نمی دونستم ناشی از چیست قورت دادم. دو سه دقیقه بعد متوجه شدم خونه در اقدام مضحکی مثلا سمپاشی شده و بابا اون وسط نشسته و درها رو از ترس گرما بسته و داره پای کامپیوتر کلیپ های خنده دار تماشا می کنه و بعضا می خنده. با اینکه می تونم درک کنم بابا خونه رو به امشی بسته که نه فقط از شر حشرات راحت باشه، بلکه از شر اخلاق سگ من و جای خالی زنش هم به امشی و کلیپ تماشا کردن پناه برده، اما نمی تونستم جلوی حملات ِ کلامی و لفاظی م رو بگیرم. حدود نیم ساعت یک کله از دهنم کلمه هایی می ریخت بیرون که جایی نیمه ی راه با استفراغ و تهوع ای که به زور نگه داشتم بودم قاطی می شد و بعد می خورد به در و دیوار خونه. با همون حال متهوع دونه دونه درها و پنجره ها رو باز کردم و کولر رو روشن کردم و متوجه شدم از شب قبل یک اشکالی هست توی دلم، توی سرم، که برام مشخص نیست. بابا در ادامه ی تلاشش برای کاستن از شرایط ِ پر سر و صدایی که ایجاد کرده بودم دست به کار گرم کردن ناهاری شد که یکی برای ما پخته بود و گذاشته بود توی یخچال. تعداد کثیری بامیه لای آب ِ گوجه فرنگی رو با ماست و خیار و مقداری برنج به دستم رسوند و توصیه کرد پیش از اینکه روده م رو بالا بیارم همه ش رو توی اتاق خودم بخورم و برم سر کارم. بامیه ها شکل دودول بودند. وصف اندازه و ریختشون همینه. بابا اونور توی مهمونخونه نشسته بود و من اینور و با ولوم بالا حالا به بهانه های جدیدی که واسه هوار هوار پیدا کرده بودم نگاه می کردم که توی بشقابم شنا می کردند. بعد انگار که خیلی خط و نشون ِ خطرناکی کشیده باشم گفتم امشب شام رو من می گذارم آقا. از اونور جواب اومد که بگذارید و من هم رفتم سر کارم و دو ساعتی نفس گرفتم که به تخمی بودن ِ حالی که از شب قبل شروع شده بود فکر نکنم. وقتی برگشتم خدمت ِ بابا و سیلاب امشی، حال اندوهناکی داشتم. خسته بودم. برای رفتن به تعمیرگاه و نظافت ِ خونه برنامه ریختم و در پیامی تلگرامی به مادرم گفتم بامیه خوراکی نیست، کثافته.  مادرم در پیامی که از اونسر دنیا نصف شب پر از غلط های تایپی ارسال کرد نوشته بود خونسرد باش دخترم. دو سه جای دیگه هم این خونسرد باش رو توی پیام هایی تایپ شده که بهم می رسید تماشا کردم و با خستگی مضاعف از اینهمه چطور بودن رفتم سراغ عباس میلانی. عباس جایی از کتابش نوشته که چطور ناصرالدین شاه برای اولین سفر فرنگ استخاره می گیره و اونقدر بد میاد که بی خیال فرنگ می شه. من که به طور موازی توی فکرم دنبال ِ سرنخی از علت وحشت و تخمی گری خودم می گشتم، چندباری روی کلمه ی سفر و فرنگ توقف کردم و بعد در کتاب رو بستم گذاشتم روی سینه م و چشمم رو بستم. کمی به حال و روز قبله ی عالمی که فرنگ رو با استخاره کشف کرد فکر کردم. مطمئن نیستم اول از ناصر بدم اومد یا از آدم های اطرافم. بهرحال نفرتی که حس کردم اونقدر گسترده بود که آدم های نازنین اطرافم رو هم توی خودش پیچید و برد. توی جای خالی عظیمی که توی دلم بود خوابیدم. وقتی بیدار شدم هم یک نیمرو خوردم و راه افتادم توی شهر که هم دو سه تا ماده ی قابل بلع برای خونه بگیرم و هم یک چیز درست ببینم. در اصل هدفم این بود که یک چیز درست ببینم تا بتونم دوباره یک چیزی رو، آدمی رو، آدم ها رو، آدم های نازنین خودم رو حتی، دوست داشته باشم. تصورم این بود که توی سرم یک گله پرنده بوده اند که ظرف یک شبانه روز کوچ کردند و رفتند و من رو رها کردند. خب البته تلاش می کردم تصورات کسشر رو زیاد بسط ندم و خودم رو جمع کنم. حتم داشتم اگر چند ساعت بیشتر در این وضعیت ِ خالی بمونم و صدایی از جایی نیاد،یا چهره ای نبینم که چند لحظه متوقفم کنه، فرو می رم و دیگه بیرون اومدنم با کسی نخواهد بود، حتی نه با خودم. اون بیرون همه چیز اشتباه بود. از ترتیب مغازه ها تا کمبود پیاده روهایی که هر بیست قدم توش خندق بلا کندن و کنارش یک هزار طبقه در حال سیخ شدن به سمت ِ آسمونه اشتباهی بود. از نونوایی که با یک دست نون رو به من داد و با همون دست هزاری رو از من گرفت و باز با همون دست رفت خمیرش رو ورز داد تا گوساله ای که توی قصابی بین دوتا مکانیکی داشت تاب می خورد به نظرم مفتضح می اومد. خیس از عرق و چسبناک به لباس های مضحکی که دورم پیچیده بودند به شهر گفتم ببین من از تو هیچ نمی خواهم و در رو زدم و برگشتم توی بوی امشی که دیگه حالم رو بهم نمی زد. این بار خوابالودم می کرد. نمی دونستم باید چی رو رها کنم اما حاضر بودم که بشینم یک گوشه و پماد درد بزنم به گردنم که از صبح گرفته بود و دیگه تقلا نکنم. بوی سَم اطرافم بخار می کرد.



*مولانا

No comments: