صفحات

در رهِ من شیشه مَنِه

وقتی نشستیم توی پاتوق ِ دوران دانشجویی مون، ویدیوی کوتاهی از یکی از غریب ترین لحظات زندگیم به دستم رسید. وای فای کافه کار می کرد و پسورد از سال ِ هزار و سیصد و نمی دونم چند توی حافظه ی گوشی مونده بود. به تصویر مبهم روی گوشی نگاه کردم و پس از اعلام عجز و ناتوانی از تحمل ِ تماشای ویدیو، صاد گوشی رو ازم گرفت و تماشا کرد. بعد بهم گفت که می تونم تماشا کنم، در واقع گفت "بابا بیا نگاه کن و حال کن ، خطر نداره". این یکی از توانایی های صاد در متقاعد کردن منه. با صاد می تونم چشم بسته از میدون سپه و خیابون سی تیر رد بشم. بهرحال. من تماشا کردم. ویدیو 10-12 ثانیه بود. دوستش داشتم. توی ویدیو دوتا خونواده که تا چند ساعت قبل به هم غریبه بودند، همدیگه رو بغل می کنند و به هم دیگه تبریک می گن. به صاد گفتم که چقدر از تماشای خودم در اون موقعیت ردیفم و یک آلبالو خشکه از بسته ی آلبالو خشکه ای که از بازارچه خریده بود برداشتم. از شوری مزه ی مرگ می داد. پرسیدم این آشغال رو نخوره واسه بچه ی توی شکمش بهتر نیست؟ گفت که فعلا دلش می خواد همین رو بخوره و همینه که هست.

این هم از ویژگی های صاد است.

چند ساعت جلوتر با صاد که حالا توی شکمش کودکش رو هم می بره اینور و اونور نشسته بودیم توی بازارچه ی خود اشتغالی پارک لاله و به جهت ِ گرمای دهشتناک ِ مرداد ماه پالوده ی طالبی رو در چند ثانیه سر کشیدیم. کودک صاد اول دختر بود اما حالا دکتر می گه که کاملا مطمئن نیست. روی میز و نیمکت چوبی هزارتا مورچه قدم می زدند و من ناچار از توی گوش و روی بازو و لای درز مانتوم مورچه بیرون می کشیدم. بعد تصمیم گرفتیم برسیم جایی که خنک تر باشه، چون صاد نتونست دامن بلند و پوشیده و نخی ِ مساعد حال خودش رو پیدا کنه و یکسره از شلوارهای حاملگی می نالید. حسب اتفاق سرش رو گرفتیم و امیرآباد رو به سمت انقلاب رفتیم. مقصدمون جای همیشگی بود. پیشنهاد کرد از 16 آذر بریم. سایه داشت. وقتی رسیدیم نزدیکی های در 16 آذر، وسط های یک بحث خیلی حیاتی (از نظر خودمون دوتا) بودیم، صاد صحبتم رو قطع کرد و به نرده ها اشاره کرد و گفت یادته اون روزی که پشت این نرده ها گیر افتاده بودیم؟ دیوث ها چه کردن با ما! گفتم یادمه و نگاهی به پشت نرده ها کردم. 10 سال از ورود من به اینجا گذشته. تنها چیزی که به ذهنم رسید همین بود. وقتی نشستیم توی همون کافه ی همیشگی، آقا مقدم ِ همیشگی که احتمالا حالا به سمت ِ مدیر داخلی منور شده، از ما پذیرایی کرد. آقا مقدم ما رو به خاطر نداره. ما تغییر کردیم. من لاغرتر شده م، مقنعه سر نمی کنم و بیشتر از قبل به عینک احتیاج دارم. صاد اما عینک نمی زنه و جای لباس های تیره ی دوران دانشجویی، زیر چادر مانتو و روسری های گلدار و خوشرنگ می پوشه. آقا مقدم اما هیچ تغییری نکرده. شاید کمی شکم در اورده، هنوز عینک می زنه و دیگه لباس فرم نمی پوشه. هنوز همونطوری سر حوصله و با محبت منو های هفت هشت سال قبل رو میاره. به نظر میاد دنیای آقا مقدم جایی حوالی سال های 86 تا 88 متوقف شده. جایی که نه موی آدم می ریزه، نه سفید میشه، نه لبخندش تغییر می کنه. شاید این وضع به نظر کلیشه باشه. بهرحال آقا مقدم توجه ما رو جلب کرد و بعد هم به سرعت از یاد ما رفت. چون آقا مقدم علایمی از آشنایی با ما بروز نداد.

چند روز بعد با صاد توی پاساژ ونک همچنان دنبال دامن نخی می گشتیم. بهش گفتم که از واژگان ِ جدیدی که بعد از اتفاق ِ توی اون ویدیوی کذایی به دایره ی لغات ِ زندگی م اضافه شده ن لذت ِ نامنتظره ای می برم. تا چهار یا پنج روز قبلش تصور نمی کردم واژه ی همسر برای من معنای خیلی مسرت بخشی داشته باشه. اساسا روابط رو بر این مبنا دسته بندی نمی کردم. متوجه بودم که آدم های زیادی هستند که بنا بر قرارداد و یک روند بوروکراتیک متاهل می شن، متوجه هم بودم که ممکن هست زمانی این روند توی زندگی من هم وارد بشه. اما هیچوقت تصور نمی کردم برای خودم دوستش داشته باشم. اون روز توی طبقه ی زیرین پاساژ وقتی به صاد می گفتم که به جای حس ِ کهنه ی "گرفتار شدن توی روالی که با یک امضا مسجل می شه"، خودم رو رها و شاد می بینم، اون لحظه، مطمئن نبودم آیا آدمی که به زودی همراه و همسر من می شه هم این شادی رو حس کرده یا نه. برای همین تصمیم گرفتم صبر کنم و مرد رو از دور تماشا کنم و بفهمم.

آخر شب صداش از یک جای دور پشت خط ِ لرزان ِ تلفن پرسید: تو الان عضو خونواده ی ما هستی؟!

سهراب سپهری که در بیست سال اخیر در بازار کتاب های جیبی و جملات ِ زندگی زیر و رو کن هرز رفت، جایی نوشته "به تماشا سوگند و به آغاز کلام...". فکر می کنم می خواست بگه از تماشا کردن دست نکشید، حتی اگر خیال می کنید که معلومتان شده.  

1 comment:

Paranoid said...

وقتی آدم حالش تخمی باشه بهتره که یک سبد بزرگ بگذاره گوشه اتاق با یک پتو کفش بره اون تو چمباتمه بشینه تا تخمش رو رد کنه، شایدم چند تا تخم از یخچال بیاره بزاره زیرش....
تصورش سخت نیست به جار خنده دار پورن بود بعد شروع یک ماجرای تازه با تصاویر روان نژند، تصور عام حتما این بود که چنین خانواده ای به فنا می رفت. اما این داستان همون زیر زمین و عرش و خشتی که نلرزید و هر روز داره اتفاق می افته