صفحات

Quarter life crisis


این می شه سال بیست و پنجم. کاملا پیر شده م . نظر خودمه. توی آینه ولی یه دختر بچه می بینم. احساس زن بودن ندارم. وقتی به زن فکر می کنم زن دنبالش یه پسر بچه ی کوچولو می دوه. زن رو مامان صدا می کنن. زن مسئولیت داره. زن خونواده داره. نگاه جنسیتی م گاییده. ولی زن کسیه که مادر شده. از این که پیر می شم و زن نیستم دردم میاد.


Warsaw 26, جذب های و هوی تو


ساعت چهار و ده دیقه ست. هیشکس از خونه آنلاین نیست. دیروز هم نبودن. ایمیل پریشب ام رو هم جواب ندادن. پریشب به مامان ایمیل زدم می دونی خاله کوچیکه مشترک مجله های پارکینسون ئه؟ باباجون 12 سال پیش مرد. تمام بیست و هفت سالی هم که پارکینسون داشت خاله کوچیکه لندن زندگی می کرد. نمی فهمم واسه ی چی هنوز مشترک این مجله ست. می ترسه. با اینکه صدجای اون مجله ها می نویسن این بیماری ارثی نیست.
صبح گهی بود. گفتم قهوه هم نمی خوام حتی. از زیر لحاف گفتم نه. صورتم رو شستم اومدم خونه. همه جا رو شستم. سس سفید درست کردم با مرغ خوردم. دستام مثه دست زن های خونه دار شده که دستکش نمی پوشن و یکسره توی وایتکس و تشت رختشویی شنا می کنن. 6 تا امتحان تا دو هفته ی دیگه و دو تا مقاله و مقدمه ی پروژه به تخمم نیست. دیشب یه چیزبرگر رو کامل خوردم. خوشحال شد. گفت حالت داره خوب می شه. معتقده دارم می میرم که با سرعت فجیعی لاغر شدم. به نظر خودم تغییری نکردم. به نظر ترازو تغییر کردم. مامانش آخرین بار گفت که نگرانه که من شاید همیشه گشنه م؟ یه مدتی از ریخت غذا عقم می گرفت. همه ی اینا رو می خواستم با یکی در میون بذارم. هیشکی نیست توی این اینترنت گندیده. اون شبی که با کسری و بابک توی فیس بوک دری وری تگری کامنت می ذاشتیم بهش گفتم من این دو تا رو تاحالا ندیدم ولی فکر می کنم دوستای منن. و اینکه بیشتر آدمایی که می شناسم گاون. بعد یک فکری کردم. جفتی روی یه صندلی نشسته بودیم. روی همه چی جا می شیم. بعد از فکرم  گفتم که ولی من دوستای خوبی دارم، تقریبا همشون آدمن. گفت مثلا کیا؟ گفتم دوستام، نمی شناسی تو. قیافه ش ذوب شد گفت من دوستت نیستم؟ گفتم چرا، اما وقتی به دوستام فکر میکنم به اونا فکر می کنم و شماها روی توی اون دسته نمی بینم. قیافه ش کاملا داغون شد، گفت "شماها یعنی کیا؟" گفتم یعنی شماها که اینجایین. دیگه دیر شده بود که ریدمانم رو جمع کنم. سعی می کرد ناراحت نباشه اما یکسره می پرسید یعنی من دوستت نیستم؟ ولی من فکر میکردم دوستتم. گفتم هستی، ولی نمی دونستم چرا توی تصورم دوستام آدمای دیگه بودن و اون توشون نبود . گیر کرده بودم. گفت یعنی سارا دوستت نیست؟ گفتم نه. شاید پرت می شد از روی صندلی پایین. دوستم نیست چون دختر خوبیه اما نیست. چطور باید حالی کسی کرد؟