صفحات

در باب میانمایگی یا ای کاش به هم راست بگوییم

چندروز پیش به سعید گفتم که در سن ما اینکه آدم ببینه شبیه چیزی نشده که دوست داشت، غم انگیزه. اما توی این چندروز متوجه شده م که وقتی آدم های دیگه متوجه می شن که ما شبیه اون چیزی نیستیم که اونها دوست داشتند، چقدر اندوهبارتره.

لزومی نداره از زیبایی ِ متوسط، دستاوردهای عادی آدمی با هوش ِ معمولی، یا انجام وظایف هر موجود زنده نسبت به محیط ِ اطرافش یک افسانه ی شیرین بسازیم. واقعا لازم نیست. چرا؟ چون یک آدم میانمایه دوست نداره توی فانتزی ِ روابطِ فوق العاده زندگی کنه. نه خودش سوپرمنه، نه به دنبالِ یک ماندلا می گرده. دنیا همین شکلیه. تاحد زیادی مملو از آدم های بی اعصاب و خسته ست. تعداد کمی هستند که به دنیای اطراف آسیب نمی زنند و تعداد انگشت شماری هم هستند که دارن چیزی رو برای داشتن دنیای قشنگتر تغییر می دن.

آیا شما جزو دسته ی آخر هستید؟
.
به من بی دلیل و واقعا بی دلیل انگ باهوش بودن می زدند. صرفا به خاطر اینکه کمی باسواد شده بودم و وقتی رفتم سر کلاس اول کنار 50 تا کلاس اولی دیگه چهارتا چیز بیشتر بلد بودم. از اون 50 نفر سه تاشون مردودی های سالهای قبل بودند. طبعا من توی اون مدرسه ی دولتی باهوش بودم. اما همون کلاس اول هم شاگرد اول نشدم. دست بر قضا دیکته م رو که مثلا جزو نقاط قوت ام بود ریدم. سر جلسه بغل دستیم جا موند و هی از من سوال کرد و من که لای دندانه های "مسواک" گیر افتاده بودم هی پاک کردم و تند نوشتم تا عقب نیافتم و ظاهرا خوب پاک نکردم. معلم کلاس اول که خیلی دوستم داشت و مثل همه ی آدم بزرگ های دور و برم فکر می کرد نباید کمتر از شاگرد اول بشم، دیکته ی من رو برده بود کمیسیون و یک سری آدم نشسته بودند دندانه های مسواک ِ من رو شمرده بودند و ازم یک و نیم نمره کم کرده بودند و تمام. وقتی کارنامه م رو دادند دستم نمی دونم اول من چشمام سیاهی رفت و اشک سرازیر شد یا اول اشک های مامان ریخت روی مقنعه ی سفیدم.

اما کسی نگفت عزیزم تو همین هستی. لزومی نداره بهترین باشی. سعی کن بهتر از خودت باشی.  برعکس، تمام چیزی که به من گفته شد این بود که هیچ ایرادی نداره چون ما می دونیم تو باهوشی و حتما سال دیگه شاگرد اول می شی. مشخصا اونچه که به من می گفتند با اونچه در واقعیت اتفاق می افتاد زاویه داشت و این زاویه تا وقتی که میسر بود نادیده گرفته می شد. باقی سالهای دبستان شاگرد اول شدم و توی راهنمایی هم یکبار سال دوم، ثلث دوم، بابتِ امتحانی که اصلا نداده بودم یک بیست نسیه گرفتم تا کارنامه ی افتخارم خش نیافته.

 ماجرا این بود که توی اون مدرسه ی دولتی ما 5 تا شاگرد "برجسته" بودیم که به همتِ مادرانِ "برجسته تر " و کنه مون که از صبح تا ظهر جلوی در و داخل مدرسه آویزانِ کار ما و مدرسه بودند، انگشت نمای همه و آموزش پرورش منطقه شده بودیم. بین خودمون درگیر رقابتی کشنده و خطرناک بودیم که با فشار مادرانمان، از بیرون شبیه به یک دوستی ِ حسادت برانگیز و رویایی بود. درحالیکه مادرانمان هر دو هفته به نوبت خونه ی همدیگه دوره ی عصرانه و چای داشتند و ما بچه ها رو هم دور هم نگه می داشتند، اینرسیِ داخلی ما این بود که هرچه سریعتر همدیگه رو معیوب و مصدوم کنیم و از سر راه برداریم. به جز وقایع ساده ای مثل هل دادن سر زنگ ورزش، کوبیدن توپ بسکتبال به کله ی هم، جفت پا سر لی لی، و ریختن مربا و عسل روی مقنعه هامون، تا تشکیلِ مافیای چهار به یک و سه به دو جهت بایکوت بی دلیل و ناگهانی اقلیت، ما "دوست" بودیم.

برگردیم به سال دوم راهنمایی، شب امتحان حرفه و فن ثلث دوم، مادربزرگ من به شکل مشکوکی از دنیا رفت و پشت بندش پدربزرگم هم فوت کرد و خانه و زندگی ما در معرض ویرانیِ سوگواری و پلیس بازی قرار گرفت. من برای امتحان حرفه و فن غایب بودم. فی الواقع آمادگی نداشتم روش های قلمه زدنِ گیاهانی که تا به حال ندیده بودم رو حفظ کنم ، در حالیکه خونه مون رو دزد زده بود و دزد بین خودمون بود و جسد مادربزرگم توی سردخانه ی بیمارستان در انتظار رسیدنِ فرزندانش از اقصانقاط دنیا بود تا تشییع بشه.

بدون اون نمره من تنها فرد از اون 5 نفر بودم که به افتخار شاگرد اولی نایل نمی شدم. مدیر مدرسه که از عمق فاجعه ی رقابت و حسادت و کثافت در دوستی ما باخبر بود بدون اینکه به من بگه، روزی که معدل ها رو پای بلندگو اعلام می کردند، اسم من رو هم خوند. یادمه که اونروز هم وقتی از پله های سالن بالا می رفتم تا کارنامه م رو لای کف و سوت تحویل بگیرم، چشمام سیاهی می رفت. طبعا این نمره موقتی بود و در پایان سال با نمره ی ثلث سومم جایگزین می شد. من که بی دلیل صاحبِ چیزی شده بودم تا آخر سال با کابوسِ نگه داشتنش زندگی کردم.

 این اوضاعِ باهوش بودن تا پای کنکور ادامه داشت. برای پیش دانشگاهی به دلیلی که هنوز برای خودم هم روشن نیست یک مدرسه ی خوشنام که مخصوص آدم های باهوش، ولی اندکی کم هوش تر از سمپاد و المپیاد بود، قبول شدم. مدرسه به شدت تخمی و غم انگیز بود. من نه فکر ِ هوشمندی بودم، نه می تونستم روزی 14 ساعت برای مشاور تحصیلی م ساعت بزنم و نه اصلا هدفی در زندگی برگزیده بودم که به خاطرش یک مشت دختر هژده ساله ی حشری تر از خودم رو که با راننده ی شخصی رفت و آمد می کردند هرروز تحمل کنم.
من آدمی معمولی بودم که احتیاج به کمک داشتم. 
احتیاج داشتم کسی به من بگه بعد از کنکور چه احتمالاتی وجود داره و من به چه دردی می خورم؟ مشاور تحصیلی دبیرستان که با دیدن کارنامه م نوشته بود در همه ی رشته ها استعداد دارد. جدی؟ کجاست خانم حسینی من ازش بپرسم چطور ممکنه که کسی هم به درد هنرستان بخوره، هم چشم انداز پزشکی داشته باشه، هم چرا که نه؟ به مهندسی هم فکر کنه! مشاور کنکورم هم به شدت نگران سیگاری شدن من بود و هرچی من می گفتم من هندسه را نتوانم تعداد کتاب های تستِ هندسه رو بیشتر می کرد. چه فایده که آدم توی اون زمانِ محدودی که قبل از کنکور داره، هی با چیزهایی سر و کله بزنه که دوست نداره و نمی فهمه آقای قنبرزاده؟

چندروز پیش همخونه م به طور خلاصه بهم گفت تو آدم خنثی ای هستی. در تعدادی از مثال هایی که زد من آدمی بودم خنثی که نه نظر مساعدی داشتم و نه مخالف. دست آخر وقتی کمی کنکاش کردم گفت تو تماشاچی هستی.

به نظرم همه ی آدم های متوسط و خود ِ من در ساعاتِ عمده ی زندگی مون تماشاچی هستیم. نظاره گر کلنجارهای قهرمانانه ی اطرافیانمون هستیم که چطور با انتخاب های روزمره به مثابه آخرین راز بقا رفتار می کنند. نظاره گر کشتی گرفتنِ مردمی هستیم که با انتخابِ بجای بهترین سس کچاپ لای دویست و چهل و سه جور کچاپی که توی قفسه ها چیده اند، به شکم و دستگاه هاضمه شون والاترین اکرام رو می کنند.

من هم تماشاچی ِ دنیایی هستم که دورم شکل گرفته و وقتی از پس ِ پشتِ هیچی نبودن و هیچی نشدن، نمی تونم تفاوتی بین ِ خیابون سمت چپ با خیابون روبروم پیدا کنم، کلافه می شم و دستام رو می برم بالا و می گم به خدا فرقی نداره، من فقط می خوام راه برم. من فقط می خوام کمی راه برم.

من توی کنکور زبان رتبه ی خوبی کسب کردم و از مخمصه ی ذوب شدن بین ِ تماشاچی ها و کنکور-ردی ها نجات یافتم. بعدها، وقتی کمی بالغ تر شدم خودم فهمیدم چی دوست دارم و رفتم دنبالش. اما توی زندگی همیشه یک جور معامله ی ناخوشایند هست. مثلا حالا که چندماهی بالاجبار تعطیل بوده م.

از وحشتِ تبدیل شدن به اکسیر ِ خالصِ آدمی میانمایه که با خرده ملال های روزمره ی یک زنِ بیهوده و وابسته دست و پا می زنه تلاش کرده م اطرافم رو یاد بگیرم. تلاش کرده م نسبت به تنها چیزی که کمی تسلط دارم یعنی این خونه ی سی متری، فعال و مهربان باشم. تلاش کرده م که برای خودم و این خونه روتینی درست کنم که توش راحت باشم و شرایط رو برای همخونه هم تا حد ممکن راحت نگه دارم. دست به کارهایی زدم که دوست نداشتم و ندارم و یا ازشون می ترسیده م و یا به تعویق می انداختم. اما واقعیت اینه که هیچکدام ازاینها دنیای اطراف رو تغییر نمی دن. منجر به تغییر سرنوشت کسی حتی خودم هم نمی شن. می شه گفت ذره ای از پیداکردنِ خوشمزه ترین جگر خاصره در یک قصابی ِ دوردستِ بوداپست و یا بهترین دییل توی حراجی ِ منگو و زارا مهمتر و موثرتر نیستند. بلکه کمترند.

یک آدم متوسط وقتی گرسنه ست می ره سر یخچال و به این فکر می کنه که چی بخوره که زیاد طول نکشه، معده ش رو که بر اثر سالها تغذیه ی متوسط به گا رفته آزار نده، و وقتی از در می ره بیرون، به این فکر می کنه که چی بپوشه که توش راحت باشه و گرمش نشه یا از سرما دندونک نزنه.


  فکر می کنم اگر که زودتر، خیلی زودتر، آدمهایی که در گفتارشون تاکید داشتند من چقدر متفاوت هستم، برای چند دقیقه توی چشمام زل می زدند و می گفتند تورو خدا خودت باش و بپذیر که تو هم یک عنی هستی مثل بقیه – شاید همه چیز واقعی تر می شد و من حالا با سی و هشتمین واقعیت ِ غم انگیز ِ این چندماه روبرو نمی شدم. زیراکه آدم متوسط کم طاقت و سست بنیان هم هست. 

پای می‌پیچم و چون پای دلم می‌پیچد


دیشب به بابک گفتم که در آینده تبدیل به پیرزنی می شم که یک نفس داره حرف می زنه و تو هم تبدیل به مرد تظلم خواهی می شی که ساکت می شینه به فساد مالی و سیاستِ جهانی فکر می کنه در حالیکه هر از گاهی می گه اوهوم یا یک طوری نگاهم می کنه که فکر کنم چقدر از شنیدن ِ زرزرهای من خوشحاله. این باعث شد به خاطر بیارم که از وقتی که یادم میاد من همینطور بوده م. بچه ی مستقلی نبودم به این معنا که بشینم یک گوشه نقاشی م رو بکشم یا تنها کارتونم رو تماشا کنم و راحت باشم. برعکس، همیشه در حال ِ چرخیدن دور آدمهای جورواجورِ اطراف، و وراجی بوده م. از این جهت بچه ی خوش شانسی بودم چون هر چهار پدربزرگ و مادربزرگم از وجود تنها نوه ای که در ایران جلوی چشمشون شکوفا می شد خوشحال بودند و پایه بودند که هر ساعتی از شبانه روز من رو از نفر قبلی تحویل بگیرند و باهام حرف بزنند. در واقع من لای کلمات بزرگ شدم.

توی همون 6-7 سال اول زندگی همه ی اطرافیان رو دوست ِ شخصِ خودم می دونستم. مثلا یکی از دایی های بابا رو به قدری می پسندیدم که بهش می گفتم تو نامزد من هستی و وقتی بزرگ شدیم من زن تو می شم. یا به پسر خاله ی دیلاقِ بابا که شونزده هفده سال از من بزرگتر بود می گفتم مهدی فسقلی! بیا دنبالم من رو ببر خونه ی خاله ت. حالا اون بدبخت هم ظاهرا از علل گرفتن ِ گواهینامه ش همین بود که من رو توی تهران جابجا کنه.

تا قبل از به دنیا اومدن برادرم، دوستام بچه های همسایه ها بودند. از اون بچه هایی که یادم هست شقایق و شاهین چند هفته بعد از اینکه پدرشون رو سر بخارست به جرم بهاییت با چوب زدند و سرش رو شکستند، از اون ساختمون رفتند. من فقط یادمه که بچه ها یکی یک شمعدونِ خیلی عظیم با آویز و کریستال به دست گرفته بودند و شبیه محکومین عصر انقلاب فرانسه با بغض از توی پارکینگ رد شدند و رفتند. نه کسی به من توضیح داد که شاهین و شقایق تمام شدند، نه فرصت شد خداحافظی کنیم. 
مدت مدیدی هم دوست ِ نازنینم تابی بود. البته اسمش این نبود من اینطور صداش می کردم. تابی اینقدر عزیز بود که حق داشت کمی به پستونک ِ من که تا 4 سالگی توی دهنم بود دست بزنه. تابی کم کم ناپدید شد؛ پدرش که دوست ِ بابا بود دهانِ همه رو با خاطراتِ نیمه سکسی ش با والاحضرت اشرف مزین کرده بود. در حالیکه انقلاب شده بود و کسی تخمش هم نبود که در پرواز کرمان-تهران والاحضرت اشرف تمام مسیر رو روی پای اکبرچاخان بوده یا نه. پدرم در خفا بهش می گفت اکبرچاخان. از اون بدتر این بود که مادر تابی که در ابتدا توی پارکینگ خونه شون سفره ی عقد مینداخت، به قدری در تهران اسم در کرد که در تمام شبانه روز دستش لای خنچه و تور و ترمه بود و اصلا فرصت نمی شد من و تابی همدیگه رو ببینیم. البته من از مادرش دل خوشی نداشتم، چراکه دور از چشم مادرم من رو پرت کرده بود توی استخر خونه شون. به نظرش اینطوری در لحظه شناکردن رو یاد گرفته و تبدیل به یک تیز-ماهی می شدم.  

یکی دیگه از دوستان ِ فصلی من، عمه ی پدرم بود. عمه ی پدرم عذرا خانم معلم بود و سالی دو سه بار برای دیدن برادرش می آمد خانه ی ما و طوری قربان صدقه ی ما و برادرزاده هاش می رفت که من ناچار می شدم از مامانم بپرسم فدای ناز و ادات یعنی چی؟ تصدق ِ اون چشمات یعنی چی؟ عمه عذرا خیلی دوستِ خوبی بود چون به من یاد داد الفبای فارسی بر دو نوع است: چسبان و جدا. تا قبل از دوستی با عمه عذرا، من که به کمک برنامه ی نهضتِ سوادآموزی شبکه ی یک کمی خواندن و نوشتن یادگرفته بودم، همه چیز رو جدا می نوشتم. اما عمه عذرا یادم داد که باید از حروف چسبان هم اس ت ف ا ده ک ن م. عمه عذرا بعد از فوت ِ مادربزرگم که به نوعی آخرین سنگر در خونه ی ما بود ناپدید شد. روز دفن اومد در خونه ی ما، توی راه پله ها ایستاد و جیغ های هیستریک کشید، کمی خودش رو زد و بعد، از مسیر بهشت زهرا دیگه هیچوقت رویت نشد.

در خانه ی مادربزرگ ِ مادری هم یکی از این مهمانان فصلی داشتیم که دخترعموی مادرم بود و سالی دو بار با زن عموی مادرم می آمدند پیش مادربزرگم که خیاطی کنند. فریبا خیلی بزرگ بود و بنا به روایتی دیگه باید زودتر ازدواج می کرد. دراز بود و دماغ بزرگی داشت و با اینکه اساسا پدربزرگ من لر بود فریبا لهجه ی اصفهانی ِ چسبونکی داشت اما چون همیشه می خندید و موهاش رو شونه نمی کرد و خیلی آرایش می کرد من دوستش داشتم. اون موقع من 4 یا 5 سالم بود و مواقع خیلی معدودی پستونک رو توی دهنم نگه می داشتم چون باقی اوقات در حال معاشرت بودم. و چون کمی هم خجالت می کشیدم یک پاکن سبز که شکل مداد بود دستم می گرفتم و می گفتم اونی که می خواد حرف بزنه این پاکنه نه من.

 اما علت دوستی من و فریبا این بود که به من پارچه و چرخ خیاطی خودم رو داده بود تا من هم چیزهایی بدوزم. همونطور که مادربزرگم بهم میل و قلاب می داد تا با نامادریش سه تایی قلاب دوزی کنیم. بله من و مادربزرگم و نامادری ِ مادربزرگم در رده های سنی الف تا ی می نشستیم قلاب بافی می کردیم. طبعا در آخر روز اگر اونها یک رومیزی داشتند من مقداری کاموای درهم پیچیده داشتم و فَکی خسته. فکی خسته و ذهنی مشوش از سوال و جواب هایی که رد و بدل کرده بودم. بهرحال، فریبا یک روز خیلی بی دلیل با آقای اکبری ازدواج کرد که مردی بود کوتاه قد و بسیار بورینگ. کسالت بار. متانتش مرگ آور بود. آقای اکبری هنوز هم هست و به استهلاک خودش ادامه می ده.

هنوز توی همین سنین قبل از شش سالگی، باید حتما یادی هم از آقای فکوری بکنم. دوستِ پدرم که مردی بود با موهای کاملا سفید، اون موقع حدودا 60 ساله بود و ایشون هم یکی از نامزدهای من بود. منتها زن خیلی جوان و خوشگلی داشت و من چون دوست داشتم شبناز زنِ عمو فکوری بمونه، قصدِ قاطعی برای ازدواج باهاش نداشتم. مقداری هم بهش مشکوک بودم. مثلا در منزلش یک دختر همسن من داشت. اون بچه به این می گفت بابا، اما مادرم می گفت که این ها نسبتی ندارد. بچه متعلق به مستخدم منزل بود. کار مستخدم چه بود؟ بردن و آوردنِ منقل. منقل برای چه بود؟ مادرم در این نقطه می گفت کباب! خب کباب کو؟! کباب ها قبل از رسیدن به خانواده ی ما خورده می شد و بویی هم نمی داد و برعکس فقط دودی از یک اتاق دیگه خارج می شد که توش فکوری بود و تعدادی مرد دیگه و اینطرف من و مامان و بقیه ی اناث و بابام منقبض صبر می کردیم. من البته انقباضی نداشتم خیلی هم راحت بودم اتفاقا! عمو فکوری جاده ی هراز رو زیگزاگ رانندگی می کرد که من بخندم و این تنها خاطره ی واضح من از این آدمه. طبعا مامان خیلی زود وارد عمل شد و این دوستِ من رو پودر کرد و به هوا فرستاد.  

 فرهاد هم بود... فرهاد برادرِ یکی از منشی های بابا و در واقع آچار فرانسه ی خونه ی ما بود و چون موتور داشت در هر لحظه ای به درخواست مامان می تونست سرتاسر تهران رو بپیمایه تا چیزی تهیه کنه. من از فرهاد چند دقیقه ای فیلم دارم که توی تولد یک سالگی م گیتار می زنه. مثل همه ی مردهای دهه ی شصت سبیل داشت. معولا سندل هایی می پوشید که روی مچ پا بند می خوردند و سر حوصله این بندها رو ضربدری می بست و بعد شلوار کتانی ش رو روی پاش رها می کرد. همیشه یک گیتار با خودش داشت و هرکس از هر گوشه ای می گفت فرهاد بزن، میزد. بیش از هرچیزی یادمه که فرهاد من رو از روی میز و سکو و بلندی ها بلند می کنه، دستاش رو میندازه زیر شونه هام و همینطور که سبیلش می چسبه به لُپ های من می گه بیا، بیا بریم. یک روز هم خودش رفت و ناپدید شد. این مشکل همیشگی من بود که دوستانم بی خبر و بی توضیح ناپدید می شدند. اگر هم ناپدید نمی شدند مادرم همواره تلاش داشت من از داشتنِ دوست خودداری کنم. 
سالها بعد با بابا رفتیم توی خیابون گلسنگ و در خونه ش رو زدیم و اتفاقا خودش با همون سبیل دهه ی شصتی ش اومد دم در. هنوز موتور داشت. هنوز ساکت بود. ولی از بس رفته بود که نمی شد برش گردوند. دیگه نمی شد بهش گفت فرهاد بزن و بزنه چون اصلا دیگه گیتاری نداشت. یک شب همون سالهای طلایی دهه ی شصت گیتارش رو از پشت موتورش کشیدند پایین و خرد کردند و بعد از اون دیگه ساز نخرید. 

بربود مرا آن مَه و بر چرخ دَوان شد


توی هفته ی گذشته دو سه نفر که به من نزدیک نبودند مرده اند و یک نفر که بیشتر می شناسم داره با مرگش می جنگه و همه می دونیم که می بازه. اینها و مرگ ناگهانی و (مثلا) بی موقع شون باعث شده به مرگ خودم سر فرصت و ساعتهای طولانی به طور یکنفس فکر کنم. اینکه چه چیزی باعث می شه آدمی هرروز که بیدار می شه خودش رو زنده نگه داره؟ مثلا من چرا هرروز به این فکر می کنم که اگر امروز بمیرم برام هیچ اهمیتی نداره؟ آیا واقعا نداره یا از سر گشادی می گم جهنم امروز هم می شه مُرد؟

فی الواقع نه کاری هست که آرزوی انجام دادنش رو داشته باشم، نه لیستی از نپال و دیوار چین و آمازون دارم که تا ندیده باشم نتونم سر راحت به زمین بگذارم. پس علت ادامه دادن چیه؟

دیشب کمی قبل از اینکه زیر لحاف مچاله شم متوجه شدم که در واقع تنهایی برای من فقط تغییر شکل داده. توی چندین سال گذشته جاهای معدودی احساس تنهایی نکردم. حالا دو ماهی هست که بیشتر ساعت های روز مطلقا تنهام و با عناصر جالبی درگیرم. یکی سکوت ِ اطرافم، یکی سکوتِ خودم، و یکی هم تلاشم برای عادت کردن به خودم و خاموش کردنِ همه ی حواسم. توی این ساعت های تنهایی گاهی آوازهایی که از قبل ترها بلدم رو باصدای بلند می خونم که صدای خودم رو بشنوم. به جنس ِ تنهایی فکر می کنم. به نظرم جنسش از نداشتنِ تعلق باشه.

تنهایی تقریبا هیچ ارتباطی به تعدد و تکثر آدم های اطراف نداره. چرا که وقتی خیلی خوب فکر می کنم کسی نیست که آرزو داشته باشم کنارم باشه تا این حس ِ یکنواخت از بین بره. برعکس چیزی که می خوام اینه که نه من جایی باشم نه کسی کنارم باشه. وقت هایی که تنها می رم بدوم متوجه ی مکانیزم ِ مضحک مغز خودم می شم. سخت ترین مرحله پوشیدن لباس و پایین رفتن از پله هاست. دوست ندارم تنها باشم. دوست دارم با کسی برم. اما وقتی شروع به دویدن می کنم دیگه برام مهم نیست. دلم می خواد بتونم تا ابد بدوم و بدوم و بروم.

حالا بعد از 10 ماه، یادآوری روز عقد یا روزهای قبل و بعدش برام شبیه یک تلخیِ کهنه شده. تقریبا هرچیزی که در این رابطه به یاد دارم غم انگیزه. و غمش دیگه داره رنگ پریده و کم مزه می شه. داره یک جایی توی خاطراتِ دهه ی سوم زندگیم محو می شه. شبیه به چیزی که متعلق به هیچکس جز من نبود، و اگر هر لحظه رهاش می کردم یا از زور فشار و خستگی دو ساعت یک گوشه ی اونهمه اتفاقِ تخمی می خوابیدم، همه چیز می ریخت پایین و تمام. این به این معنی نیست که شخص من چیزی رو انجام داد یا درست کرد. برعکس. فکر می کنم من به شکلی نابرابر عمل کردم. در اون بازه ی زمانی یک جایی بود،کنار اون سه تا دوست که هفته ای هفت شب کنار هم بودیم، که راحتم می کرد. من متوجه بودم که تمام اونچه که در حال انجامش بودم برای همه شون نگران کننده، تا حدودی غریب، یا احتمالا غیرمنطقی بود. ولی رفتارشون علیرغم همه ی اینها باز هم دوست داشتنی بود. یادم هست وقتی عقد انجام شد مهدی با یکجور تاکید به آدمهای دیگه می گفت ایشون عروس شده. یا میلاد با اشتیاقی که به چشم من واقعی بود ازم میخواست جزییات همه چیز رو تعریف کنم.. من هیچ جای دیگه ای جز کنار همون بچه ها حس نکردم عروس بودن چیز قشنگی باشه.  

چیزی که برای من معنی تنهایی می ده نداشتن ِ نقش و معنیه. مثالی بزنم: گاهی بیوی آدم ها رو توی اینستاگرام شون نگاه می کنم و می بینم نوشته " مادر، همسر، نقاش، ساکنِ فلانجا". همه ی این ها به اون آدم هویتی می دن که براش با معنا و دوست داشتنی هستند. حس می کنم هیچکدام از اینها نیستم. فکر می کنم اگر حضور آدم توی این نقش های تعریف شده، بی تاثیر و بی تفاوت باشه بهتره بگه که من هیچکدام از اینها نیستم. شونزده تا خواهر/برادر/همسر/فرزند/والد داشته باشی اما نخواهی که برای حرف زدن یا دیدنِ یکی شون چیزی رو تغییر بدی، یا کمی سختی بکشی، یا خواستنت همیشه منوط به تلاش های اون باشه، اسم اون رو می گذاری بودن؟ بعید می دونم.

فکر می کنم دردناکترین بخش این باشه که سالهای سال من می خواستم روانشناس باشم و شدم و ازش لذتی بی نهایت می بردم و الان روانشناس نیستم. دستکم خودم اینطور فکر می کنم، چون ماههای طولانیه که کار نکردم. چندروز پیش سوپروایزرم رو توی یک کنفرانسِ سه روزه بعد از یک سال دیدم. روز آخر کنفرانس بود و داشتیم الوداع می کردیم. بغلم کرد گفت تو تراپیست ِ خوبی هستی. خشک شدم. راه گلوم بسته شد. عینکم که روی سرم بود لیز خورد و سوپروایزر روی هوا گرفت و بهم داد و من رفتم چمدونم رو از رختکن گرفتم و پیاده رفتم و رفتم تا رسیدم به پارکینگ اتوبوس هایی که از وین میان بوداپست، نشستم اولین ردیف اتوبوس و زل زدم به جاده تا یکهو بارون گرفت و از پنجره ی سقفی آب ریخت روی سرمون و همه از خواب پریدن و پابرهنه کف اتوبوس می دویدن که پنجره ها رو ببندن.

دوست داشتم جاده تموم نشه، در واقع دوست داشتم تا ابد توی جاده بمونم و به جایی نرسم. بی نهایت خوشحال بودم که هیچکس کنارم ننشسته. تفاوتی نمی کرد که من با کسی حرف بزنم یا فرزند و دوست ِ کسی باشم یا نباشم. بازی آلمان-ایتالیا بود و من که ردیف جلو نشسته بودم به راننده گفتم تلویزیون؟ فوتبال؟ رانننده به جان کندن گفت که صبر کنم. صبر کردم. بعد بهم گوشی ش رو داد که روش فوتبال ببینم. نشستم کمک راننده. ازم پرسید کدوم تیم؟ گفتم ایتالیا. با هم بیسکویت خوردیم. گاهی می پرسید نوول-نوول؟ منم می گفتم بله نوول نوول. سیگار کشیدیم. همه ی اهالی اتوبوس خواب بودند. من اصلا تنها نبودم. می تونستیم تا ابد همونطور بریم. بهم گفت تهران هم رفته. از راه ترکیه. گفتم آها. نظری نداشتم. توی وین اتفاقی شین رو هم دیدم. اومده بود برای کنسرت گیلمور. رفتیم شام خوردیم و کمی فوتبال دیدیم و مقدار زیادی حرف زدیم. از دیدنش خوشحال نشدم. ناراحت هم نشدم. آقای کیارستمی که دیشب از دنیا رفته جایی می گه که ترجیح می ده جای آثارش، خودش بمونه و زنده باشه. من فکر می کنم حضور ِ آدم های متوسطی چون من خیلی بی معناتر از اینه که تقلا کنم بهش رنگ و شادی بدم. شین رفت من هم رفتم هاستل و طبقه ی بالای تختی که زیرش یک دختر کُره ای خرت و خورت ترافل می خورد خوابم برد.

من دلم شکسته و شاید عصبانی ام. روز دومی که توی کنفرانس بودم یاروسلاو رو دیدم. درواقع اسمش یادم رفته بود اما می دونستم که با این آدم روی پروژه ی فوق لیسانسم کار کردم. رفتم جلو و بهش گفتم من تورو می شناسم. گفت البته که می شناسی و بغلم کرد و توی صورتش دیدم که واقعا خوشحال و کنجکاو بود. یاروسلاو در واقع استاد من بود ولی خب در دپارتمانِ ما کسی از این روابط هرمی استقبال نمی کرد. همه در یک سطح از آدمیت بودیم خوشبختانه. ازم هزار سوال پرسید چون می دید که در عین اینکه تیتر علمی اون از من بالاتره، تجربه ی کاری من توی این حوزه ی بخصوص بیشتره. وقتی از یاروسلاو خداحافظی کردم از ته دل خوشحال بودم. لابلای ششصد نفر، ناگهان یک نفر از میان تمام آدمهایی که توی لهستان پشت سر گذاشته بودم و فکر می کردم همه شون یک دست از من بیزار شده ن، به حضور و بودن برای ده دقیقه، معنایی بخشیده بود که من رو خوشحال کرده بود.


دو ماه پیش خواب دیدم توی ترافیک مدرس یک قو ی بزرگ رو زیر گرفتن و یک بچه ی دو ساله وایساده بالای سرش گریه می کنه. بچه رو با خودم آوردم خونه.