صفحات

Warsaw - 16, You lost that feeling, you want it again *


یقینا همه می خواید بدونید توی عروسی چه خبر بود.  اول اینکه سرد بود. گِل بود. باد بود. مقادیری بارون و دو میلیون پشه و مگس و حشره بودند. لذا شخص من تمام مدت روی لباسم یک ژاکت و یک بارونی پوشیده بودم و بسیاری از میهمانان با جین و چکمه حضور یافته بودند. توی کلیسا واوتر اونقدر گریه کرد که وقتی رفتیم بغلش کنیم چشماش باز نمی شد و اینقدر هق هق زد که بارت زد زیر گریه و من هم برای همراهی زدم زیر گریه و عن دماغامون رو مالیدیم به کت دامادی واوتر که تا آخر شب خشک و زرد چسبیده بودن به سر شونه ش. به نظر من خیلی خوبه که واوتر گریه کرد. در واقع من خوشحالم که این همه گریه کرد. دلم می خواست اینقدر گریه کنه تا عن دماغش از چشماش بزنه بیرون. گریه ش مزه ی خوشحالی خوبی می داد. و من دلم می خواد وقتی مزدوج می شم، یا وقتی بچه م رو می دن دست باباش، یارو خیلی گریه کنه.
 بعد جای عطر و ادکلن همه اسپری های حشره کش پاشیدیم به خودمون و پامون رو کردیم توی گِل و یک راست رفتیم شدیم بار تندر. چون اون پشت خیلی جای خوبیه و از صدتا بطری شراب دستکم شیش تاش رو در عرض سه ساعت خودمون چهارتایی بالا کشیدیم. حتی یادم هست حوالی آخرین بطری ها به مهمونا می گفتیم شراب تموم شده چون آدم طبق قواعد تکاملی باید اول به بقای خودش فکر کنه. بدین شکل حدود ساعت سه یاشا که همون مدیر گروه روانشناسی باشد تلو خوران اومد به من گفت من مستم. و روش هارهار خندید!
بعد یک آقایی که می خواست سیگارش رو خاموش کنه خم شد و چون من انسان کوتاه قدی هستم وقتی خم شد سیگارش رو روی پیرهن من خاموش کرد که ترکیب ژاکت و بارونی و کفش ضدبارون و بوی حشره کش با سوراخ های روی دامن از من یک مهمان خیلی شیک و آبرومند تولید کنه. سر شام بارت بعنوان مترجم لهستانی وایساده بود بغل دست سرآشپز ، اونسر سالن، توضیح می داد که منوی شام چیه و من همینطوری بهش افتخار می کردم که اسمم رو  بعنوان کلفت افتخاری با مقداری کف وسوت شنیدم. لذا با همون لباس سوراخ بلند شدم به جمعیت تعظیمی کردم و حیقتش خیلی لحظه ی پر افتخاری در زندگیم بود.
 ما یک زوجی داریم که سال آخر هستن و ظاهرا زندگی جالب توجهی ندارن. لذا از هر فرصتی استفاده می کنن که سگ مست بشن و بعد ایزا شروع می کنه به فحاشی و دری وری و گونِر بدبخ اونقدر خرخر ه ش رو پر می کنه که افتخار این رو داره که بردنش یک هتلی که مخصوص آدم های سگ مست ول در خیابون هست. توی این هتل اول شما رو به تخت می بندن، بعد توی دهنتون لاستیک می ذارن که خودتون رو گاز نزنین و بعد تا صبح نگهتون می دارن تا ادب بشین و شهر رو به گه نکشین و موقع خروج ازتون سه هزار زلوتی می گیرن. یک شب اقامت در گرونترین هتل ورشو حوالی هزار و پونصد زلوتی ئه. سه هزار زلوتی ینی حوالی یه میلیون تومن.
 سر میز شام ایزا و گونر روبروی ما نشسته بودن و ایزا لابه لای سخنرانی افتخار آمیز بارت داد می زد: آی لاو یور دیک! این وضعیت باعث شد من از سوپ گوجه فرنگی ای که خودم توش گوجه و سس و سبزی ریخته بودم و مزه ی بهشت می داد چیزی گیرم نیاد. مجبور شدم پاشم ایزا رو با احترام و وحشیانه از جاش بلند کنم و ببرم توی توالت ، و کله ش رو بکنم توی سینک دستشویی و  این دختر دراز هی می گفت اَبی ... یو آر هِرتینگ می" و من هی می گفتم دهنت رو ببند اگه نبندی زنگ می زنم تاکسی بیاد ببردت. واقعا بابت سوپ گوجه فرنگی ناراحت بودم. اون صحنه البته به خیر گذشت و من به قیمت یک ماچ نیم بند از کون، نیم مَن علف کِش رفتم. به نظر من همه باید برن آمستردام و یک بار هم شده این چیزی که به ما رسید رو امتحان کنن. این چیز خوب نیم ساعت بعد از استعمال اثر می کنه .بعد ما سه نفری نشسته بودیم دور آتیش بزرگی که وسط حیاط بود و پاول با ته ریشش و اون قد صد و هشتاد و وزن 90 کیلویی شکل مردای ایرونی شده بود و هی می گفت: آی ام اِسمارت... آی ام اِسمارت. ریتم دل نشینی هم گرفته بود. بارت با جسم پنجاه کیلویی ش از پشت عینک به پاول نگاه می کرد می گفت: جدی رفیق، دکتر لازم داری. یه چیزیت می شه." صداش مثه غلغل حباب هایی که از زیر آب میان بالا از توی حلقش در میومد . من هارهار می خندیدم .توی بُعد زمانی ِ علفی من، این دیالوگ ِ مکرر و بدون کوچکترین تغییر و خنده های نفس گیر من حدود چهل و پنج دیقه طول کشید.
حوالی وقتی که همه ریلکس دور آتیش می لرزیدیم و بعضی از اساتید نشسته سرشون افتاده بود عقب و خرناس می کشیدن و آدم های خوشحالی اون ور می رقصیدن سه تا پسر خیلی مست دویدن سمت آتیش و هی سه تایی با یه خوشحالی ناب و تکرار ناشدنی داد می زدن گونر کجاس؟ مغزم آژیر قرمز کشید هووهوو ،از جام پریدم گفتم دختره کجاس؟ و همینطوری می دویدم سمت یکی از چادرهایی که ته باغ بود و فکر می کردم به نام خدایی که آدم های بی شعور رو آفرید. چرا که آدم بعضی وقت ها نمی دونه باید انتظار چه صحنه ای رو داشته باشه و شما وقتی توی تاریکی لای علف ها می دوید و توی گِل فرو می رید و می دونید که باید حواستون بعد از ودکا و شراب و علف و آبجو و شام خوشمزه ای که خوردین جمع باشه، یک هو می فهمید که ایده ی وجود یک خالق چقدر کسشره . من مردی دارم که مخش به همین سرعتی که گفتم جمع و جور می شه و بدون اینکه زر اضافی بزنه دنبالم دوید. برگشتم دیدم چراغ قوه ای که خیلی دوست داره و همیشه باهاش بازی می کنه،- چون حدود بیست و چارسالشه اما مرده و این یعنی هنوز یه پسر کوچیکی توی وجودش با چراغ قوه و هفت تیر قلابی بازی می کنه- رو گرفته طرفم. توی چادر استفراغ پخش شده بود و ایزا سرش رو توی دستش فشار می داد و می گفت گونر کجاس؟ نور که انداختم مقادیری خون از سرش می ریخت که با استفراغش قاطی می شد . حیقتش لباس کافی هم تنش نبود. معلوم نبود چه گهی خورده. من از توی چادر دستوراتی صادر کردم مبنی بر اینکه گونر پدرسگ رو پیدا کنین و به من باندی چیزی با آب بدین و توی همین حوالی یک پسره ی نفهمی سرش رو کرد توی چادر که من کت ام رو میخوام. چنان دادی سرش زدم که گت د فاک آوت که ایزا ساکت شد.  دنبال گوشی ش می گشت و هی م یگفت می خوام برم خونه. یاشا رو آوردن کمک من، بهش گفتم یاشا! می دونی من کی ام؟ گفت آره، گفتم اسمم چیه؟ گفت اَبی. گفتم پس بیا توو کمک!! والا آدم با شصت تا زن مست که نمی تونه همزمان کار مفیدی بکنه. ها؟! اومد توی چادر و شروع کرد باهاش حرف زدن تا من فرصت کنم زخم کثافت گرفته ش رو باند پیچی کنم. بعد گونر رو آوردن که وضع مفتضح تری داشت و ایزا لگد مینداخت که تو من رو ول کردی. من رو تنها گذاشتی. گونر کسشر می گفت. بهش گفتم به گوشی ایزا زنگ بزن بفهمم کجا انداخته، ایزا می گفت نمی خوام گوشی م رو از گوشی م متنفرم. گونر به من می گفت: الان به کی زنگ بزنم؟ گفتم به ایزا زنگ بزن. گوشی رو نگه داشته بود و هیچ صدایی از هیچ جا نمی اومد و بعد به من می گفت: چرا پس جواب نمی دی؟ گوشی رو بردار با هم حرف بزنیم!! به بارت گفتم زنگ بزن تاکسی بیاد این دو تا تاپاله رو ببره. من از این آدم هایی هستم که از بوی استفراغ درجا عق می زنم و حالا توی استفراع نشسته بودم و هی باید ایزا رو بغل می کردم و بهش می گفتم که الان میره خونه. گونر اصرار داشت بره خونه ی مامانش که توی استکهلم هست و یاشا دستکم دویست بار بهش گفت ما الان توی لهستان هستیم. گونر می گفت جدی؟ بعد دوباره می گفت پس بریم خونه ی مامان من.  پا برهنه و تیکه پاره بلندشون کردیم با بارت و پاول و یاشا و چراغ قوه راه افتادیم سمت جاده چون ما وسط ناکجا آبادی بودیم که جاده ی درستی نداره. گونر تبدیل شده بود به استند آپ کمدین. یک مونولوگ طلایی پیدا کرده بود بدین شرح که : سو، د تاکسی ویل بی هییر این توو مینتس... بات... ور آر "وی"؟! و روی این "وی" یک تاکیدی می کرد که باعث می شد ما بخندیم و من و یاشا افتاده بودیم روی همدیگه و ریسه می رفتیم .
  گونر نشسه بود کف زمین و می گفت: بیاین در موردش صحبت کنیم. ما کجا هستیم؟ ایزا هی می گفت من پابرهنه م و  وقتی کفشاش رو دادیم دستش اصرار شدیدی می کرد که این ها کفشاش هستن ولی پابرهنه س و باید برگرده توی باغ و کفشاش رو پیدا کنه. پاول هی دنبال یه تابلویی پلاکی چیزی می گشت که به تاکسی بگه کجا بیاد چون تاکسی گم شده بود. این وسط ایزا خیلی عر و زر می کرد که من رو تنها گذاشتی. دستش رو گرفتم گذاشتم توی دست گونر و با یه حال بی اعصابی بهش گفتم زنت رو تنها نذار. گونر گفت ها تو از من مردتری ها. تو شوهر خوبی می شی. بارت می خندید می گفت بله بله ، خیلی مرده . گونر افتاده بود روی شونه ی من بدبخ می گفت بیا بارت و ایزا رو بپیچونیم. گفتم خب. گفت نظرت چیه بریم ترکیه؟ گفتم خوبه. پاول از ارتفاع  صد و هشتاد سانتی به ما نیگا می کرد از خنده سکسکه می زد. بعد گونر گفت خب بعد تو دوست داری که این چارج باشی ؟ و با دستش یک حرکاتی می کرد مبنی بر اینکه رو باشی یا زیر باشی و پاول خم شده بود روی زانواش می گفت اَبی، یالله جواب بده! حیقتش من نمی تونستم جوابی بدم چون نمی تونستم جلوی هارهار خنده ی خودم رو بگیرم .در یک لحظه ی مصییبت باری گونر انگار عقلش اومد سر جاش و متاسفانه تصمیم به گروپ هاگ گرفت و من رو فشار داد توی بغل ایزا که از فرق سر تا پایین ش مستفرغ بود. وقتی تاکسی اومد مدتی دعوا سر این بود که برن خونه ی خودشون یا خونه ی مامان گونر در استکهلم. خوشبختانه گونر رضایت داد که بعدا برن استکهلم چون یاشا که پول تاکسی رو حساب می کرد بهش گفت من  پول ندارم کرایه ی اینجا تا استکهلم رو بدم.  
باقی شب اتفاق خاصی نیافتاد.




* Nothing Really Ends - Deus



Warsaw - 15, A perfect day for zibra *



دیشب زن استادم، زن اینده ی استادم - واوتر - زنگ زد گفت فردا بیا باغ برای کمک.این البته دفعه ی پنجم است که ما می رویم باغ برای کمک و تنها پیشرفتی که می کنیم کندن علف های هرز، دور چرخاندن میز های شام، اره کردن تیر و تخته و لوله کشی توالت بوده.
پدر واوتر از یکی از این قبایل عجیب غریب اندونزی است که توی جک و جنگل زندگی می کنند و شباهتی نسبی با شامپانزه ها دارد. مادرش هلندی است و یک پسری هم از شوهر دومش دارد که اسمش کون است. این را وقتی فهمیدم که در یک دهکده ای اطراف ورشو، توی باغ زن آینده ی واوتر - ماگدا - از ماشین پیاده شدم و واوتر گفت دیس ایز مای برادر، کون !
بعد معلوم شد که کون قرار است من را به سرآشپز های سفارشی از هلند بعنوان وردست معرفی کند. اول از همه مادر واوتر با دست هایی که جلوی چشم خودم از توی چمن بیرون کشیده بود یک مشت کرم حشره دفع کن چلپی چسبوند به پشت و بازو و پر و پاچه ی من و بمال و بمال. پشه های این دهکده دهن آدم را می گایند و روز عروسی که اینشالله از ساعت 12 ظهر شروع و حوالی پنج صبح فردا تمام می شود نه تنها باران می بارد بلکه توی فضای گلخانه ای مسقفی که برای شام تهیه کرده ایم با پشه ها دسته جمعی بخار پز خواهیم شد. لهستانی ها عادت دارند توی عروسی طوری مست بشوند که تا هفت روز سرشان از روی زمین بلند نشود. تا خدا چه بخواهد.
سراشپز ما....باخ نمی دونم چی چی، یک اقای گنده ای بود با پارتنرش مادلین که یک خانوم گنده تری بود و نفری یک آبجو باز کردیم، سیگارهارا آتیش بندی کرده و افتادیم به جان سیر ها و پیازها. سرآشپزها یکی در میان می گوزیدند، پشتش هارهار می خندیدند و مادلین هی می گفت وای سیر، وای منکه هنوز نخورده دارم می گوزم. به به سیر.
من اشک می ریختم و پیازهارا آنطوری که بارت یادم داده نگینی خرد می کردم و خیلی خوشحال بودم که پیاز یک چیزی است که بو می دهد. وسط حیاط پدر گرامی واوتر که گوشش هفتاد تا سوراخ دارد و موهایش را ریز بافته و مثل آناناس هوا کرده هر از گاهی جیغ می زد :هورا هورا ، البته مشغول ساختن استیج برای ارکستر و رقص بود. قضیه این که تمام میز ها و چارچوب ها و سقف ها و حتی دستشویی و حمام این مراسم را با دست های مبارک خودمان بیل زده ایم. این یادتان باشد. درست وقتی آماده ی شاش بعد از آبجو بودم سینه به سینه ی بابای ماگدا شدم که مرد بسیار شریف و خوشرو و باحال و گنده ای است لکن حمام برو نیست و اصلا از این چس بازی ها خوشش نمی آید و امروز تصمیم داشت تمام روز توی شورت اسپیدو بچرخد. بعد مامان به من مسیج زده که حالت چطوره و من گوشی به دست داشتم کون روی توالت می گذاشتم که یک گربه از توی کاسه ی سیفون پرید روی پشتم. بله البته که گربه از اب عنش می گیرد. و البته که سیفون اب ندارد. خیلی وقت هم هست آب ندارد. همه مدتهاست روی عن همدیگر می رینیم و این مارا به هم خیلی نزدیک کرده. دو ساعتی که واقعا کار کردیم مربوط به بخشی بود که توی یک تشت مملو از کره، پیازچه و شوید خرد کردیم و بعد ما....باخ مجبورمان کرد خالی خالی مزه کنیم و من رفته بودم توی سینک دستشویی تازه ساز خودمان منتظر استفراغ بودم یعنی که فحش خوار و مادر به خودت و کره ت. 
بعد از دو ساعت کون با یک نخ ماری جوآنا تلو زنان یا خوران آمد خدمت ما و از آن لحظه به بعد کل خانواده ی داماد های و سرخوش الکی چراغ نفتی می کاشتند، در می آوردند، توی چراغ ها یا به عبارتی توی چمن اطراف چراغ ها روغن می ریختند و خاله ی واوتر با اشتیاق تمام دستش را قیف می کرد و می گفت گوتن گوتن یعنی که خوبه خوبه. بخیل که نیستیم ، لابد حال می کرد.بقیه میزهای صدکیلویی را دور حیاط جابجا می کردند و پدر واوتر دو بار از روی صندلی از پشت پرت شد پایین و ول کن هورا هورا نبود و پدر ماگدا برای ما کاپوستا پخته بود که غذایی است شامل کلم های پخته و بخارپز شده که تویش پر از پشم هفت تا گربه ای بود که از توی سیفون توالت تا توی قابلمه ی غذا رفت و آمد دارند.حالا من برگشتم دارم پیاز و سیر و شوید و کره و حشره کش از تنم پاک می کنم ، ماگدا زنگ زده که فردا صبح بیاین، کمک لازم داریم! عقبیم!



این یک داستان واقعی خیلی رمانتیک و چندش آور و گهی است که نگارنده را خرسند و خواننده را متهوع می کند