صفحات

41. Chemicals



1
در حال مشاهده ی بازی رئال مادرید و بایرن مونیخ هستیم. من در منزل خودم در ورشو وسط شیکم اروپا، مادر و اخوی که سینه چاکِ پاره پوره ی رئال هستن در غرب آمریکا و پدر در خاورمیانه. بنده از پنجره ی اوو-وو در کنار اخوی هستم. توی حیاط یک مکزیکی چمن می زنه، توی منزل یک گواتمالایی یک تعمیراتی می کنه، سگ لش خاله م افتاده صدای بخاری گازی می ده، پرنده های خاله م سمفونی گذاشتن. مامان توی بلندر یه چیزایی قاطی می کنه. مایکرویو در حد یه اَتِنشِن هور * بوق می زنه که یه چیزی مدتیه توش داغ شده. برادرم به شدت اعضاب نداره ، رئال مادرید براش از کنکور، پول، زندگی، کار، غذا، حتی ما مهمتره. آقای گواتمالایی با تاکید شدیدی روی کلمات صحبت می کنه. مامانم می خواد براش پلو گرم کنه. بعد شروع می کنه سوال در مورد فوتبال. وضع رئال خیلی هم خوب نیست، اینه که اخوی مثه گونی سیب زمینی افتاده روی مبل. مامان می گه این جام باشگاههای اروپاست. یارو می گه آره آره من رئال رو می شناسم خیی تیم خوبیه، مسی رو هم می شناسم. خون در رگ های من خشک می شه! مامان داره بهش یاد می ده که به فارسی بگه کیه؟ حالا فایده ی این "کیه" به فارسی چیه؟ نمی دونم.
2
هفت روزه منزل هستم. فی الواقع هیچ استعدادی در استفاده از تعطیلات، لذت بردن از لم دادن، یا خوابیدن به مقدار معقول ندارم. از وقتی بیکار شدم دنبال پیدا کردن یه مصیبتی هستم که تابستونم رو به گه بکشه. دو روز اول کتابای جنگی م رو خوندم، حتی تمام محاکمه ی آیشمن رو در اورشلیم تماشا کردم. یوتیوب واقعا محشره، محاکمه ی لعنتی 9 ماه طول کشید و شما می تونین در یه کیفیت خیلی مناسب با صدای خوبی محاکمه رو تماشا کنین. چیز زیادی واسه "تماشا" کردن نداره. اوایلش با دقت نشسته بودم توی صورت آیشمن زل می زدم. متوجه شدم تقریبا همونقدر که آنا آرندت فهمیده بود، مردک بیش از اندازه متوسط ال-هوش بوده که چیزی توی صورتش معلوم شه. بعدم چیز خاصی واسه ی گوش دادن هم نداشت. حتی من مطمئن نیستم که دادستان یا در ابعاد دردناکتری خود قاضی کلا دیپلمی چیزی هم داشتن. مشخص نیست. قبلش هم هرچی از دادگاه نورمبرگ موجود بود دیدم. از اون موقع سرویس هوشمند یوتیوب با من مثل نئونازی ها برخورد می کنه. بهرحال . به تدریج به مستندهای مربوط به بچه ها و نوادگان این نازی های جانی رسیدم. مثلا دختر گِت، برادرزاده ی هیملر، نوه ی گورینگ، پسر فرانک، نوه ی هِس که از همه هم به نظر من جالب تر بود. بعد حتی رسیدم به مستند یکی از دوقلو های دکتر منگله که توی آمریکا، یه ده کوره ای، دلال املاک شده بود.  یعنی مخوام بگم در حدود کمتر از 72 ساعت من توی کون جنگ و هولوکاست رو کاویدم.  حیقتش به این فکر نکردم که هولوکاست رو انکار کنم. چون به نظرم خیلی اقدام مضحک و کثیف و عقب افتاده ایه. یعنی باید شاشید توی ماتحت کسی که بخواد اصل هولوکاست رو ببره زیر سوال. هرچند من هنوز باید خودم برم آشوویتس رو هم ببینم. ولی من اینطور بهش نگاه کردم که گیریم جای شیش میلیون نفر – که باید تذکر بدم با یه نسبت گیری حدودی حداقل اون عده ای که لهستانی ها به عنوان قربانی جنگ اعلام می کنن، قابل انکار نیست - ، یا 600 نفر. گیریم یهودی یا کولی یا افراد برجسته ی لهستانی که همون اول به شکل گله ای نابود شدن. گیریم که یهودی ها خودشون کمک اصلی رو به نازی ها می کردن. حتی به نظر من اون زنه که اومد دادگاه پزشکان نازی ( یه بخش جدایی از دادگاه نورمبرگ ) و گفت که منگله ورداشته نینو و تیتو رو از پشت به هم چسبونده، مزخرف می بافت، ولی گیریم که این آدم توی آشوویتس دچار همچین توهم هایی شده. به نظر من ورای همه ی اینها، بشریت رید. نتیجه ی من این بود. من رفتم خودم رو توی  آینه نگاه کردم و متوجه شدم که 80 میلیون آدم تقریبا مثل من، عاشق هیتلر بودن.  آیشمن با اینکه خیلی خنگ بود زده بود توی مرکز روانشناسی مردم:
هیشکی یه بار به من نگفت این اتفاقا درست نیست، یه بار کسی به من نگفت نباید اون کارارو بکنم. هیچکس اونجا ناراضی نبود. مخالف نبود. همه چیز به نظر درست بود. ( درست به معنی right)
حالا این اصلا یک مداقه ی فلسفی یا نظری من باب هولوکاست نیست. اصلا. همینجوری دارم از در کاسه م در میارم مینویسم. برای اینکه 5 روزه که توی کله م همینا می چرخه.

3
بعد فکر کردم که بزنم توی کتابای وونه گات. الکی دست بردم یکی رو که جلد صورتی تندی داشت ورداشتم و شب مادر بود. داستان یه جاسوس دوجانبه ی جنگ دوم بود. تقریبا هر صفحه ش رو می خوندم، سرم رو می گرفتم رو به دیوار سفید بالای میز، به خودم می گفتم فاک عجب کتابی. شاید معجزه ی وونه گات برای من این بود که من یه شخصیتی رو دوست داشتم که توی یه فصل 3 صفحه ای میاد و میره. من دیدم به فارسی ترجمه شده، فصل 41، با تیتر مواد شیمیایی یا همچین چیزی باید باشه. یارو حتی اسم هم نداره. یه یارو مامور گاز باید باشه. به نظرم قهرمان این کتابه.

4
روز هشتم رو کاملا خواب بودم. امروز بود. بیدار شدم دیدم ساعت 1 ظهره، بعد یه بار دیگه هم بیدار شدم دیدم 5 بود. دفعه ی آخر 8 بود. با یه سردرد تخمی بلند شدم یه قالب پنیر خوردم. فکر کردم حالا چیکار کنم. فکر کردم برم توی کار فیزیک کوانتوم. فکر کردم دارم خل و چل می شم. فکر کردم تنهایی داره موهام رو می خوره. مثل شپش. از ته موها شروع کرده بود. تنهایی از توی تن آدم در نمیاد که از ریشه ی مو شروع کنه. از توی تخت خالی میاد. از توی یخچال خالی، یا مثلا دیوارای بیش از اندازه سفید. وقتی دم موهام رو ریختم توی سینک دستشویی معلوم شد که چاهش گرفت. تنهایی بزرگی بود. چاه بند اومد. از این چاه واکن ها ریختم. مثل جوهر نمک بخار می کرد و من دک و دماغم رو گفته بودم و فکر میکردم اگه یه فویل بگیرم بالاش چی می شه؟ به تدریج ذوب می شه.

5
هیچ دلیلی پیدا نکردم. هیچ تفاوتی هم پیدا نکردم. با یه نسبیت تقریبی ( تقریب نسبی منظورم نیست) من خیلی شبیه به اون 80 میلیون آلمانی هستم که خیلی به هم شبیه بودن.

6
ماهها دلیلم این بود که بفهمم چطور می شه مردم رو با ایده ی ازدواج گِی ها  و لزبین ها یکم دوست کرد. نتایجم با اینکه خیلی قابل اتکا نیستن ( چرا که سندیت هر آزمایشی دستکم دوبار تکرار در مقیاس جمعیتی بزرگ می خواد ) حالم رو گرفتن. متوجه شدم بنی بشر اینقدر سرش رو توی کثافت دین های من در آوردی ش کرده که باید کوبید به پیشونی و نگران جنگ های صلیبی جدید موند.

7
یه استند آپ کمدی می دیدم یارو می گفت شما می دونین این دوربین چجوری کار می کنه؟ باتری ؟ این بلندگو که دست منه؟ می گفت وقتی همه ی آدمهای باهوش زمین بمیرن، باتری ها تموم شن، برقا قطع شه، حیوونا حمله کنن، تیر های تفنگ ها تموم بشه و ما احمقا نمی دونیم هیچکدوم از اینا چطور کار می کنن، فرار می کنیم توی غار که شیر و خرس مارو نخوره و لباسامون پاره می شن و با تیر و کمون باید جونمون رو بگیریم به دندونمون...

8
اون مامور گاز فصل 41 می گفت  : I think there were good people killed on both sides