صفحات

بربود مرا آن مَه و بر چرخ دَوان شد


توی هفته ی گذشته دو سه نفر که به من نزدیک نبودند مرده اند و یک نفر که بیشتر می شناسم داره با مرگش می جنگه و همه می دونیم که می بازه. اینها و مرگ ناگهانی و (مثلا) بی موقع شون باعث شده به مرگ خودم سر فرصت و ساعتهای طولانی به طور یکنفس فکر کنم. اینکه چه چیزی باعث می شه آدمی هرروز که بیدار می شه خودش رو زنده نگه داره؟ مثلا من چرا هرروز به این فکر می کنم که اگر امروز بمیرم برام هیچ اهمیتی نداره؟ آیا واقعا نداره یا از سر گشادی می گم جهنم امروز هم می شه مُرد؟

فی الواقع نه کاری هست که آرزوی انجام دادنش رو داشته باشم، نه لیستی از نپال و دیوار چین و آمازون دارم که تا ندیده باشم نتونم سر راحت به زمین بگذارم. پس علت ادامه دادن چیه؟

دیشب کمی قبل از اینکه زیر لحاف مچاله شم متوجه شدم که در واقع تنهایی برای من فقط تغییر شکل داده. توی چندین سال گذشته جاهای معدودی احساس تنهایی نکردم. حالا دو ماهی هست که بیشتر ساعت های روز مطلقا تنهام و با عناصر جالبی درگیرم. یکی سکوت ِ اطرافم، یکی سکوتِ خودم، و یکی هم تلاشم برای عادت کردن به خودم و خاموش کردنِ همه ی حواسم. توی این ساعت های تنهایی گاهی آوازهایی که از قبل ترها بلدم رو باصدای بلند می خونم که صدای خودم رو بشنوم. به جنس ِ تنهایی فکر می کنم. به نظرم جنسش از نداشتنِ تعلق باشه.

تنهایی تقریبا هیچ ارتباطی به تعدد و تکثر آدم های اطراف نداره. چرا که وقتی خیلی خوب فکر می کنم کسی نیست که آرزو داشته باشم کنارم باشه تا این حس ِ یکنواخت از بین بره. برعکس چیزی که می خوام اینه که نه من جایی باشم نه کسی کنارم باشه. وقت هایی که تنها می رم بدوم متوجه ی مکانیزم ِ مضحک مغز خودم می شم. سخت ترین مرحله پوشیدن لباس و پایین رفتن از پله هاست. دوست ندارم تنها باشم. دوست دارم با کسی برم. اما وقتی شروع به دویدن می کنم دیگه برام مهم نیست. دلم می خواد بتونم تا ابد بدوم و بدوم و بروم.

حالا بعد از 10 ماه، یادآوری روز عقد یا روزهای قبل و بعدش برام شبیه یک تلخیِ کهنه شده. تقریبا هرچیزی که در این رابطه به یاد دارم غم انگیزه. و غمش دیگه داره رنگ پریده و کم مزه می شه. داره یک جایی توی خاطراتِ دهه ی سوم زندگیم محو می شه. شبیه به چیزی که متعلق به هیچکس جز من نبود، و اگر هر لحظه رهاش می کردم یا از زور فشار و خستگی دو ساعت یک گوشه ی اونهمه اتفاقِ تخمی می خوابیدم، همه چیز می ریخت پایین و تمام. این به این معنی نیست که شخص من چیزی رو انجام داد یا درست کرد. برعکس. فکر می کنم من به شکلی نابرابر عمل کردم. در اون بازه ی زمانی یک جایی بود،کنار اون سه تا دوست که هفته ای هفت شب کنار هم بودیم، که راحتم می کرد. من متوجه بودم که تمام اونچه که در حال انجامش بودم برای همه شون نگران کننده، تا حدودی غریب، یا احتمالا غیرمنطقی بود. ولی رفتارشون علیرغم همه ی اینها باز هم دوست داشتنی بود. یادم هست وقتی عقد انجام شد مهدی با یکجور تاکید به آدمهای دیگه می گفت ایشون عروس شده. یا میلاد با اشتیاقی که به چشم من واقعی بود ازم میخواست جزییات همه چیز رو تعریف کنم.. من هیچ جای دیگه ای جز کنار همون بچه ها حس نکردم عروس بودن چیز قشنگی باشه.  

چیزی که برای من معنی تنهایی می ده نداشتن ِ نقش و معنیه. مثالی بزنم: گاهی بیوی آدم ها رو توی اینستاگرام شون نگاه می کنم و می بینم نوشته " مادر، همسر، نقاش، ساکنِ فلانجا". همه ی این ها به اون آدم هویتی می دن که براش با معنا و دوست داشتنی هستند. حس می کنم هیچکدام از اینها نیستم. فکر می کنم اگر حضور آدم توی این نقش های تعریف شده، بی تاثیر و بی تفاوت باشه بهتره بگه که من هیچکدام از اینها نیستم. شونزده تا خواهر/برادر/همسر/فرزند/والد داشته باشی اما نخواهی که برای حرف زدن یا دیدنِ یکی شون چیزی رو تغییر بدی، یا کمی سختی بکشی، یا خواستنت همیشه منوط به تلاش های اون باشه، اسم اون رو می گذاری بودن؟ بعید می دونم.

فکر می کنم دردناکترین بخش این باشه که سالهای سال من می خواستم روانشناس باشم و شدم و ازش لذتی بی نهایت می بردم و الان روانشناس نیستم. دستکم خودم اینطور فکر می کنم، چون ماههای طولانیه که کار نکردم. چندروز پیش سوپروایزرم رو توی یک کنفرانسِ سه روزه بعد از یک سال دیدم. روز آخر کنفرانس بود و داشتیم الوداع می کردیم. بغلم کرد گفت تو تراپیست ِ خوبی هستی. خشک شدم. راه گلوم بسته شد. عینکم که روی سرم بود لیز خورد و سوپروایزر روی هوا گرفت و بهم داد و من رفتم چمدونم رو از رختکن گرفتم و پیاده رفتم و رفتم تا رسیدم به پارکینگ اتوبوس هایی که از وین میان بوداپست، نشستم اولین ردیف اتوبوس و زل زدم به جاده تا یکهو بارون گرفت و از پنجره ی سقفی آب ریخت روی سرمون و همه از خواب پریدن و پابرهنه کف اتوبوس می دویدن که پنجره ها رو ببندن.

دوست داشتم جاده تموم نشه، در واقع دوست داشتم تا ابد توی جاده بمونم و به جایی نرسم. بی نهایت خوشحال بودم که هیچکس کنارم ننشسته. تفاوتی نمی کرد که من با کسی حرف بزنم یا فرزند و دوست ِ کسی باشم یا نباشم. بازی آلمان-ایتالیا بود و من که ردیف جلو نشسته بودم به راننده گفتم تلویزیون؟ فوتبال؟ رانننده به جان کندن گفت که صبر کنم. صبر کردم. بعد بهم گوشی ش رو داد که روش فوتبال ببینم. نشستم کمک راننده. ازم پرسید کدوم تیم؟ گفتم ایتالیا. با هم بیسکویت خوردیم. گاهی می پرسید نوول-نوول؟ منم می گفتم بله نوول نوول. سیگار کشیدیم. همه ی اهالی اتوبوس خواب بودند. من اصلا تنها نبودم. می تونستیم تا ابد همونطور بریم. بهم گفت تهران هم رفته. از راه ترکیه. گفتم آها. نظری نداشتم. توی وین اتفاقی شین رو هم دیدم. اومده بود برای کنسرت گیلمور. رفتیم شام خوردیم و کمی فوتبال دیدیم و مقدار زیادی حرف زدیم. از دیدنش خوشحال نشدم. ناراحت هم نشدم. آقای کیارستمی که دیشب از دنیا رفته جایی می گه که ترجیح می ده جای آثارش، خودش بمونه و زنده باشه. من فکر می کنم حضور ِ آدم های متوسطی چون من خیلی بی معناتر از اینه که تقلا کنم بهش رنگ و شادی بدم. شین رفت من هم رفتم هاستل و طبقه ی بالای تختی که زیرش یک دختر کُره ای خرت و خورت ترافل می خورد خوابم برد.

من دلم شکسته و شاید عصبانی ام. روز دومی که توی کنفرانس بودم یاروسلاو رو دیدم. درواقع اسمش یادم رفته بود اما می دونستم که با این آدم روی پروژه ی فوق لیسانسم کار کردم. رفتم جلو و بهش گفتم من تورو می شناسم. گفت البته که می شناسی و بغلم کرد و توی صورتش دیدم که واقعا خوشحال و کنجکاو بود. یاروسلاو در واقع استاد من بود ولی خب در دپارتمانِ ما کسی از این روابط هرمی استقبال نمی کرد. همه در یک سطح از آدمیت بودیم خوشبختانه. ازم هزار سوال پرسید چون می دید که در عین اینکه تیتر علمی اون از من بالاتره، تجربه ی کاری من توی این حوزه ی بخصوص بیشتره. وقتی از یاروسلاو خداحافظی کردم از ته دل خوشحال بودم. لابلای ششصد نفر، ناگهان یک نفر از میان تمام آدمهایی که توی لهستان پشت سر گذاشته بودم و فکر می کردم همه شون یک دست از من بیزار شده ن، به حضور و بودن برای ده دقیقه، معنایی بخشیده بود که من رو خوشحال کرده بود.


دو ماه پیش خواب دیدم توی ترافیک مدرس یک قو ی بزرگ رو زیر گرفتن و یک بچه ی دو ساله وایساده بالای سرش گریه می کنه. بچه رو با خودم آوردم خونه. 

1 comment:

roozhaa said...

بیا منو تراپی کن شاید هم تو خوب شی هم من