صفحات

Warsaw - 6 - Good words, strong words, words that could've moved mountains... Words that no one ever said

یادم نیست چقدر طول کشید. شاید یک ماه. یک روز پاشدم دیدم دیگه تخمم نیست. لابد اون بالاها یکی فکر "من" بوده؟ طوفان بود اون یک ماه. هوا افتاده بود روی منفی بیست و چهار درجه ، آسمون یک سره قرمز بود و برف افقی می ریخت روی زانوهام. یه روز مسیج گذاشت برام، به فارسی نوشته بود کریسمس در راه است. از دو ماه پیش قرار بود کریسمس برم خونه ی ننه باباش. می رفتم؟ نمی رفتم؟ هنوز یادداشت هایی که روی در کمدم چسبونده بود رو می دیدم. هرروز. روی یکیش نوشته بود چیزهایی که باید بخری: دوتا آبجو، یکی واسه من، یکی واسه اون.  روی یه کاغذ زرد نوشتم گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ، هفت رنگش می شود هفتاد رنگ.  کوبیدم. شکست. خوب شد.
ساعت 4 صبح بود که زدم بیرون. خواب بود. حتی دیگه گریه هم نداشتم. فقط می ترسیدم. از دور یه تاکسی می اومد. دست تکون دادم. مسافر داشت. یه زن بلوند بود. نگه داشت، زنه گفت سوار شو. نشستم جلو، منو رسوندن. اون شب فهمیدم چقدر می تونم قوی باشم. با خودم می گفتم در میان کوچه ها افتان و خیزانت نبینم. رفتیم کریسمس پارتی دانشکده. زن استادم رو اونجا دیدم. نشسته بودیم یه گوشه حرف می زدیم. برام تعریف کرد که داستان زندگی یکی از دوستاش رو که از یه مرضی مرد، نوشته و داده به خونواده ش، برام تعریف کرد که نوشتن چقدر خوبه. من سر تکون می دادم. گاهی حرفاش رو نمی شنیدم، سرو صدا بود. فقط چشمای آبیش رو می دیدم و سر تکون می دادم. وقت رفتن بغلم کرد، بلندم کرد. توی هوا چرخوند. گفت هروقت خواستی می ریم باهم قهوه می خوریم. کریسمس بیا پیش ما. تنها نمون. گفتم خب. توی تاکسی طوری گریه می کردم که رانندهه شروع کرد آروم آروم حرف زدن. نگفتم نمی فهمم چی می گی. نذاشتم بفهمه که نمی فهمم. موهاش فلفل نمکی بود. ازم کرایه نگرفت. جاش گفت کریسمس مبارک.  یه روز توی راهرو نشسته بودم یا یکی از سال آخری ها لهستانی تمرین می کردیم. اومد جلو سرم رو بوس کردم گفت فردا واسه یه قهوه وقت داری؟ گفتم خب. فردا رفتیم سینما. توی ترام گفتم من اینجا پیاده می شم. بلیتم رو داد گفت فردا فلان ساعت دم ایستگاه باش. می دونستم می رم. می دونستم دیگه آرومم. برده بودم. همه ی یه ماهی که تووم فرو رفته بود رو برده بودم. دیگه هیچی م نمی شد. خنک بودم.

No comments: