صفحات

دل من گرد جهان گشت

توی محل کارم دختری هست که از من چندسال کوچیکتره و به من می گفت اوایلی که این کار رو شروع کرد ازش متنفر بود. اینطور که ریتا تعریف می کنه هرروز می رفته خونه گریه می کرده و به این فکر می کرده که عجب گیری افتاده. بعد یک روز مدیریت محل کار ما عوض می شه و مدیر کنونی با یک چمدون کوچیک از اسراییل میاد که شرکت رو نجات بده. آقای مدیر ریتا رو از نو می سازه. هرروز گریه هاش رو تحمل می کنه و یادش می ده چطور با مشتری ها حرف بزنه و چطور از بازار سهام سر دربیاره. روزی که ریتا اولین مشتری رو تور می کنه ظاهرا از جاش بلند شده و گوشی رو کوبیده توی دیوار و سر اون مشتری حسابی داد زده. یارو هم ناگهان نرم شده و پول خوبی سرمایه گذاری کرده. ریتا حالا سود آورترین کارمند ماست و عاشق کارشه. عاشق مدیرمون هم هست.  چرا؟

 من فکر می کنم چون وقتی مدیرمون می خواد مصائب کار رو –که واقعا سرشار از مصائبه و نیازمند یک روان مجهز به تخم هست که ساعت ها و روزها بد و بیراه از زمین و زمان بشنوی و با خرسندی از نو تلاش کنی- یادمون بده، وقتی دعوامون می کنه، یا وقتی می بینه دیگه اعتماد به نفسمون زیر پامون افتاده تلاش نمی کنه نصحیت کنه، پند بده، یا همچون پدری مهربان دست بکشه سرمون و بگه داری بزرگ می شی.
برعکس، تلاش می کنه یادمون بده با کار شوخی کنیم.
وقتی فشار زیاد می شه اول از همه شروع به مسخره بازی می کنه. وقتی دعوا می کنه اجازه نمی ده سرمون رو پایین بندازیم یا عذرخواهی کنیم یا بهانه بچینیم. سوالش معمولا ساده ست "باورت رو از دست دادی؟ حس کردی فایده نداره؟" و بعد اون چیزی که گم شده رو از نو یاد کارمندهاش میاره. بارها شده که مجبورمون کرده از نو تماس بگیریم با آدمی که چند دقیقه ی قبل ازش ناامید شدیم از نو حرف بزنیم و تلاش کنیم اعتمادش رو جلب کنیم. بارها شده دلم خواسته به خاطر این فشاری که روی ایگوی ما میاره گوشی رو بکوبونم توی سر خودش. اولین باری که یک نفر از اون ور خط بی دلیل بهم بد و بیراه بست و گوشی رو قطع کرد، هدفون رو در اوردم، در حالیکه مشت هام رو فشار می دادم  زل زدم به کیبورد. مدیر که امکان نداره هرلحظه ندونه هرکدوم از ما در چه حال و چه کاری هستیم ازم پرسید که آیا عصبانی هستم؟ گفتم بله خیلی. دوست داشتم من هم به یارو فحش بدم. بهم تبریک گفت که عصبانی ام و ازم خواست هروقت عصبانی شدم بدون فحاشی از جام بلند شم سر اونور خط داد بزنم و اجازه ندم بهم توهین کنن. بعد بهم گفت که شماره ی یارو رو از نو بگیرم و همه ی چیزهایی که می خوام رو بهش بگم. من اون روز متوجه شدم که در دنیای مدیر، هر کدوم از حس های آدم ها باید راهی برای بروز داشته باشه. اینکه ریتا گاهی بی دلیل گریه می کنه، یا من زیاد و زود عصبانی می شم، همه توی دفتر ما بخشی از اون آدمی محسوب می شن که روزی 8 ساعت اونجا نشسته. قصدم مدح و ستایش مدیر نیست. مدیر خودش گاهی کم میاره و دود می کنه و بدون ابا از موقعیتش ناامیدی و شادی ش رو می ریزه توی دفتر. به مثابه آدمی که 8 ساعت از روز توی اون اتاق نشسته و ماشین نیست. آدمه.

قصدم اینه که بفهمم چرا بعضی از آدم ها از یادمون نمی رن و اینطور که می فهمم اون آدمی که برای من می تونه ماندگار و موثر باشه، کسیه که تونسته بدون زر زر اضافی، یادم بده از اون چیزی که باهاش دست و پنجه نرم می کردم لذت ببرم. بین اساتید زیادی که داشتم تنها کسی که برای من موندگار شده میکولای استاد سختترین واحدهای منه، کسی که آمار تحلیلی پیشرفته ی بسیار تخمی که من ازش فراری بودم رو برام تبدیل به سرگرمی کرده بود به گونه ای که هنوز گاهی نرم افزار رو باز می کنم و با خوشحالی باهاش تحلیل داده می کنم. شاید بهترین آدمی که از دوران کودکی م به یادم مونده دادا باشه که یادم می داد با هرچیزی که اطرافم هست بازی کنم و ازش لذت ببرم.

هفته ی پیش نامه ی بلندی از یکی از همکلاسی های دوران دانشکده م در ورشو به فیسبوکم رسید. ماتئوش نوشته بود که فارغ التحصیل شده، کار پیدا کرده و توی یک رابطه ی متعادل قرار گرفته و عاقبت می تونه پرونده ی دوران دانشجویی ش رو ببنده. در راستای بستن ِ پرونده ی سالهای دوهزار و نه تا دو هزار و پانزده می خواست از من هم یادی بکنه. از خنده هام و کل کل هامون تشکر کرده بود. ماتئوش اولین و آخرین اسلاوی هست که در دایره ی معاشران ِ من به این فکر کرده که فصلی از زندگی ش رو ببنده و برای این کار از واژگان و توانایی حرف زدن استفاده کرده. به این فکر افتاده که از توانایی حرف زدن و نوشتن استفاده کنه برای اینکه به آدمی که شاید دیگه هرگز هم نبینه بفهمونه که بهش فکر کرده. نقش من در زندگی ماتئوش یک همکلاسی بوده که هفته ای چندبار کنار هم می نشستیم ، با هم پروژه انجام می دادیم، دعوا می کردیم، می خندیدیم و نهایتا روزی که من از ورشو رفتم حتی فرصت نکردیم خداحافظی کنیم یا از حال هم بپرسیم. ماتئوش نوشته بود از بین همه ی دوستی پنج ساله ی ما خنده های من یادش می مونه و شکلی که دنیا رو می دیدم. اولین باری که ماتئوش تلاش کرد من رو بیشتر بشناسه اومد به تماشای فیلم انقلاب سبز که مستندی بود درباره ی وقایع سال 88. مستند در نوع خودش هولناک بود و یادم هست ملت لهستانی دست به دهان و با قیافه های مغموم به پرده زل زده بودند.

 همون شبی که نامه ی ماتئوش رو چندباری خونده بودم، بابک بهم گفت که این دو تا پتویی که داره رو سالهاست با خودش به کشورها و خونه های مختلف برده. ازش پرسیده بودم اینها رو از کجا خریده. یک پتوی شطرنجی سیاه و سفید و یکی دیگه که چهارخونه ی سبز و زرده. گفت توی چمدون گذاشته و با خودش از ایران آورده. من دراز کشیده بودم رو به پنجره ی خونه مون، و دلم برای دو تا پتوی خودم فشرده شد. یک پتوی پشمی زرد و آبی داشتم و یک نخودی هم بود که نرم بود و نیلوفر برام از ایران فرستاده بود. اصلا بهشون فکر هم نکرده بودم. نه وقتی وسایلم رو جمع می کردم نه تمام این مدت یادم افتاده بود که من هم پتو های خودم رو داشتم. این درد ِ چیزهایی که جا گذاشتم چون جا نداشتم با خودم به این ور و اونور دنیا حمل کنم به سادگی روزی یکبار گلوم رو فشار می ده و از فقدانشون دلم درد می گیره. گاهی دلم برای خود اون شی تنگ می شه اما بیشتر اوقات شبیه به اینه که من هم یک روزی فلان چیز رو داشتم.

داشتن ِ اشیا در شرایطی که آدمی حس می کنه نسبت به دنیای بیرون و اطرافش هیچ تعلقی نداره شبیه یک جور مخدر عمل می کنه. انگار که اون اشیا من رو متعلق به خودشون می کردند و به حضور فیزیکی من معنی می دادند. معمولا به خودم می گم که واقعا نیازی بهشون نداشتم یا بعدا می خرم. اما اینکه بعدا می خرم هم تسکین نمی ده. چون واقعیت اینه که من مجبور شدم اعتراف کنم که چیزی مال من نبود.


چندروز پیش دختر صاد به دنیا اومد. من امروز عکسش رو دیدم. سر کار بودم. چند لحظه قبل از رسیدن عکسش مورد تقدیر مدیر قرار گرفته بودم. مشتری آورده بودم و داشتیم می زدیم قدش. وقتی نشستم سر جام عکس دختر یک روزه ی صاد رو دیدم. باورم نمی شد این همون طفلی باشه که روزی که من از ایران می رفتم متوجه ی وجودش شده بودیم. بعد متوجه شدم چقدر دورم و چقدر نزدیک بودن ناممکنه.

روز بعد و سال های بعد از تماشای مستند انقلاب سبز، ماتئوش بدون اشاره به اونچه از ایران فهمیده بود در من دنبال ِ امید می گشت. دنبال علت خنده هام. 

No comments: