صفحات

Warsaw - 23, When I get home to that good land*


من دوست ندارم از ایران بنویسم. از چیزایی که به اعتبار خودم تموم کردم نمی نویسم. بین من ِ حالا و اون آدمی که توی ایران بود خیلی فرق هست. اینکه من اینجام و کتابخونه ام اینجا نیست و جاش توی ویترین نیم متری روی دیوار یه قو هست که اون با یه چوب لباسی آلومینیومی درست کرده. چطور می تونم از اون آدم بنویسم؟
بی هوا "یه روز خوب میاد" گفت بامیه و من به این فکر کردم که من بامیه نخوردم و این حالم رو بهم زد. من مثل سگ از چیزایی که  قایم کردم می ترسم. شب ها خیس عرق می پرم و اونقدر ترسیده م که نمی تونم سرم رو تکون بدم و دیشب چشمام به پرده های اتاق باز شد و اونقدر شبیه پرده های خونه بود که دونه های عرق از لای موهام می رفتن پشت گوشام و صدای شلیک های عجیب می پیچید توی گوشم و تخت سینه م می پرید. از ناله هام پریده بود دست می کشید روی شکمم می گفت که آروم نفس بکشم و من مثل مٌف ِ سگ توی سرما یخ زده بودم . وقتی بلندم کرد اندازه ی تنم به قواری گودی پهلو هام و پهنی شونه هام ملحفه خیس بود. روانی می فهمین؟


1 comment:

پدرام said...

مهم نیس که هنوز اونجان و ازشون می‌ترسی
مهم اینه که با پات موج ترسارو شکافتی و رفتی جلو
هر چقدم که پست بزنه، بازم بهترین کار ممکنو کردی
اینجوری فکر می‌کنم، شاید به خاطر این یه سال که بزدلی مثل بختک افتاده روم؛ یا من زیرش قایم شدم.

چشام پر شد