صفحات

Warsaw - 24, Oh don't even give them the time of day *


روانی کردن من کار بسیار ساده ای ست. اخبار بی بی سی روشن بود و من تا آرنج توی پنیر خامه ای و شکر و آرد فرو رفته بودم. دستم به یه تخم مرغ بود که بزنم توی مایع کیک. چند وقتی بود که فکر پختن کیک بودم. چیزکیک هام بدک هم نیستن. ایران که بودم دلم قرص بود که خوب هم هستن. با رفیقم می پختیم. سه چهار بار "مواد لازم" ش رو جابجا کردیم تا اونی شد که سفت و مرطوب و گوشت باشه.  از دید من اینکه یه مشت بریزن توی روزنامه ی ایران و بعنوان مثال این ها گروه فشار باشن هیچ اهمیتی نداره. از دید من شمشیر قیصر توی کون روزنامه ی ایران. ولی اینکه کسی داد بزنه "حیدر حیدر"، تخم مرغ شکست، پوست و خونش پاشید توی آرد و پنیر. خون که نداشت . می فهمم خودم منظور خودم رو بهرحال. هیچ چیز دور و برم معلوم نبود. فقط یه تاپاله ی سفید مایل به زرد بود. بهش فکر می کردم. به اینکه پنیر ها سفید بود ولی حالا این خمیر با شکر و آرد زرد شده. فکر می کردم چرا زرد شده؟ نمی شد فهمید. من شعور آشپزی ندارم. فقط به نظرم خیلی عجیب بود. فر روشن بود. صدا داده بود. دینگ. دینگ هاش بلنده . با خمیر لپ تاپ رو خفه کردم. خمیر ماسید. نمی فهمیدم چی شد. یادم  بود که این حیدر حیدر صرفا مثه آژیر قرمز های زمان جنگه. صرفا خبر از یه چیز بد بود. صرفا. با خودم می گفتم صرفا یه نشونه ست. همه چیز بعدش اتفاق می افته. خمیر ماسید. شکاف خورد. دستم رو می لیسیدم ترش بود. خیلی ترش. قورت دادم. جلسه ی دومی که پیش این روانشناس لهستانی م بودم، دستاش رو انگار یه جعبه ی شکستنی توشون باشه، جلوم گرفت گفت من باید باهات روراست باشم و بگم که گیج شدم. خیلی گیج شدم.  لپ هاش سرخ شده بود. به نظرم نهایتا باید سی سالش باشه. جلسه ی بعد خیلی خندیدیم. وقتی بهش می گفتم که من سینستزیا دارم، ینی همه چیز رو مذکر یا مونث می بینم و این عجیبه. در واقع همیشه همینطور بوده و من تازه فهمیدم که بقیه پا رو پا می بینن و انگشت بیلاخ رو بابای خونه نمی بینن. بابای من بابای خوبیه. بیلاخ نیست. واسه خاطر قدشه که بابا ئه. بهم گفت که براش جالبه و کتابای روی میز رو نشون داد و گفت چیز خاصی می بینی؟ گفتم بله اون کتاب کاپلان یه مرد پیره. یه کتاب سبز لاغر هم بود که گفتم یه دختربچه ی روانیه. گفت وقتی توضیح میدی ظاهرت خیلی هیجان زده ست. بعد بهم عدد های مختلف نشون داد و من رنگهاشون رو گفتم. برای من مثلا عدد سه، سبزه. گفتم وقتی به ب این هارو گفتم صورتش سرخ شد، چشماش برق زد. خندید. ولی خنده ی خوبی بود. بغلم کرد گفت بگایی ، آدم کوچولوی بگایی هستی. اتاق خوابم دیوار به دیوار همسایه ست. امشب سه چارتا نکره جمع شده بودن یه بچه ای رو حموم می کردن با هر شره ی آب می گفتن هی، هورا، آفرین. 

Them 

No comments: