صفحات

* Why so serious?


من حالا سر کاری می رم که می خواستم. پولی هم ازش در نمیارم. فکر هم نمی کردم یه روزی اینجایی باشم که حالا هستم. رفته بودیم آزمایشگاه رو ببینیم، لای کارتن پاره ها و قوطی های رنگ و ساخت و ساز، من دیدم که حالا من یه جایی درست وسط ورشو، وایسادم توی یکی از بهترین دپارتمان های اروپا، استادم که فامیلش " هویج " ئه، می گه اینجا میز تو می شه. مثقال حالا یه هفته س که هیچ عددی نشون نمی ده. هرروزی که می گذره احتمال بی پول موندن من بیشتر می شه. من که همه . گور بابای همه. هاه؟ ایزاک مون می پرسید اگه حالاها من بیام بهت بگم بیا عروسی کنیم فکر می کنی از ترس می گم؟ قبول می کنی؟ گفتم فکر می کنم واقعی می گی . قبول می کنم. شاید 80% وجودم می خواد که بره سر زندگیش، می خواد که برگرده یه جا بگه شوهرم فلان. توی فروشگاه از ردیف پودر کون بچه رد می شدیم بهش گفتم نگاه کن یه بسته پوشک 60 زلوتی ئه!! می ارزه آدم 3 تا کاندوم بخره 10 زلوتی. ولی 20% دیگه گاییده. واقغا. دیشب، 14 اکتبر 2012 متوجه شدم که تمام این دو سال هیچوقت باور ، " باور" نکردم که دوستم داره. تقریبا به یه روال نرمال هروقت گفته دوستت دارم من بوسیدمش یا گفتم من هم دوستت دارم یا همچین چیزی. به عادی ترین شکل ممکن. ولی وقتی سعی کردم، به خودم گفتم ببین دوستت داره، همه چیز با تمام اِن باری که قبلا هم گفته بود فرق داشت. بعد حرفای چرتی زدم. گفتم اگه نذارن سال دیگه دفاع کنم، بعد ویزام هم تمدید نشه، من کجام باز؟ کِی آدم بفهمه کجاست؟ گفت ما ولی تیم هستیم، ما با همیم. گفتم تو فردا می تونی پاشی بگی من دیگه نیستم. کف کرد، قلت زد گفت آخه من چرا اینو بگم؟
 20% پاشید توی اتاق گفت چون همه می گن.

20% آدم بی شعوریه. همه ی کثافاتی که توی هر کتاب و فیلم و رابطه ی واقعی دیده رو با خودش می کشه میاره لهستان. 20% می ره تست می ده توی اتاق مشاور رکورد می زنه توی دست کم 5 تا ویژگی آدمای کسخل ، کسخل دراماتیک. کسخل هایی که انگار باباشون معتاد بوده، ننه شون فاحشگی می کرده، انگار توی مدرسه تجدید میاوردن، کتک می خوردن، از 16 سالگی کار کردن، انگار اولین دوست پسرشون بهشون تجاوز کرده. انگار یکی رو روی کار گیر انداختن بعد دویدن از صحنه رفتن نشستن لب چوب ( جوی آقا) زار زدن. مشاور با تحیری بس غریب به نتیجه ی من نگاه می کنه. ووش. ایزاکمون می گه تو خوب می شی. در کل تو همیشه خوب می شی. حقیقتش من خوب می شم. مگه نشدم؟ در خودم رو خوب جاهایی خوب محکم گذاشتم. ایزاک مون این زر زر هارو نه جدی می گیره، نه تخمش. بغلم می کنه، می خوابه. صبح هم پا می شه می گه قهوه بذارم؟ پا می شه قهوه می ذاره ، حالام که شب باشه می گه من بدون هدست بتلفیلد بازی کنم؟ بعدم میره توی بزرگراه نیایش با تروریسم می جنگه. اونجا یه تابلو هست توی کوچه موچه های تهران، نوشته نمی دونم چی چی لیلا. عربی ئه. بهش می گم این کس مغزا نگشتن یه چیز فارسی پیدا کنن. فرار را بکنیم. دوست پسر من توی بزرگراه های تهران و کوههای ایران شلم شولوم ترق توروق می کوبه ، آبجو می خوره اون وسطا – فرار را بکنیم.
به ناکجا برسیم از کجا ادامه دهیم. چشمای آبی ش قرمز می شه، بازی ش رو جمع می کنه که فشار را بکنیم.  

20% با خوشحالی تمام هرروز مثل یک استاکر واقعی اخبار ژوکری رو دنبال می کنه که اشتباهی موهاش رو نارنجی کرد. اون روز که نشستم فیلم اولین جلسه ی دادگاهش رو دیدم، مخم پاشید به پنجره. دیگه م نگاه نکردم. فکر کردم امیدوارم هنوز، همیشه فکر کنه که ژوکر ئه. بعد رفتم رفتم رفتم، هی خوندم، هی گشتم، رفتم رسیدم اونجایی که توی می شینی جلوی یه صفحه ی سیاه، یا سفید، بهت یه سری الکترود می بندن ، به نورن هات جریان های خفیفی می دن، نورون هایی که مسئول بینایی هستن مثلا، نورون هایی که مسئول تشخیص رنگ باشن، بعد تو می گی آی اوناها من یه دایره ی زرد می بینم. بعد اونایی که پشت در اتاق دارن ولتاژ رو تنظیم می کنن زل می زنن به صفجه ی سیاه، یا سفید که خالیه، توی ریکوردر می گن تحریک نورون های فلان در قسمت مثلا V1 کورتکس اوکسیپیتال به شکل مصنوعی فلان شدند. ولی هیشکی آیا در کل تنش می لرزه از این چیزی که سالهاست در مقیاس نورون ای کشف شده؟ عمرا.

بدبخت ژوکر.


دلم واسه فرشاد تنگ شده. 

*The dark night / The joker 



No comments: