صفحات

گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را

آقا شما یه آدمی رو تصور کنید که هیچ دخلی به عروسی نداره حالا می خوان به حلقش مراسم عروسی فرو کنن اونم نه یک عدد بلکه دو عدد. به محض اینکه ما نامزد شدیم قدم مبارک رو ورداشتیم گذاشتیم ورشو ،مادر ایزاکمون هنوز روسری ش رو از سرش برنداشته یقه ی مارو گفتن که عروسی رو کِی بگیریم؟

صدیق تو اون 16 آذر یادته توی تظاهرات دانشگاه تهران، مثه تاپاله لگدمال شده بودیم؟ یادته صدیق؟ اشک گوله گوله از چشمامون می ریخت هی سیگار توی چشم و چار غریبه و آشنا فوت می کردیم که یه مشت اراذل ریختن با تیر و تبر شیشه های در فنی رو روی سرمون خراب کردن؟ هیچ فکر می کردی 4 سال بعدش من اینور دنیا نومزد کرده باشم تو اونور دنیا مزدوج باشی، نَج اونور دنیا نه تنها مزدوج بلکه دخترش یک ساله هم شده باشه؟ این چه وضعشه آقا؟ من رو ببرین 4 سال پیش باهاتون بیشتر صحبت کنم. یعنی ممکنه من 40 سال دیگه دوباره پام رو بذارم توی حیاط دانشگاه لنگی لنگی از در 50 تومنی برم تو به بچه م بگم کره خر، نره خر، بچه، بشر، اینجا خیلی به من خوبی کرد. اینجا به من بدی های زیادی کرد. اینجا بهترین دوران زندگی من بود. خاک بر سرم. بابام هی می گفت این دوران بهترین دوران زندگیته، بابام خودش از در دانشکده دندون پزشکی یه روز زده بود بیرون و دیگه برنگشته بود. خاک بر سر من ِ 4 سال پیش و 6 سال پیش و 8 سال پیش. هر بار دلم مالش رفت به بابام گفتم اینه بهترین دوران؟ آخه بهترین دوران ِ من اینه که با سگ لرز از در دانشگاه برم توو؟ با دوسگ لرز از در دانشگاه بیام بیرون؟ اینه بهترین دوران زندگی من که سر میدون تجریش با باتوم بزنن پشت پای همکلاسی م؟ آه بابا من چی می گم. ای آه از این همه کسشر که توی مغز منه. من چرا مثه نَس صداهای میدون تجریش و حراست و استاد و اون آموزش ِ گه دونی خیابون نصرت رو ضبط نکردم؟ من که بهترین دورانم ساعت ناهار دانشگاه بود که توی سلف ای خدا... اون سلف خوب.. اون سلف که مثه فروید روان من رو می کاوید می ریخت جلوم وقتی پا می شدیم همه حالمون خوب بود. همه دیگه سالم بودیم که عصر باز از در دانشگاه با دو سگ لرز ولی با قدی همچین بلند بزنیم بیرون. بزنیم بریم بشینیم هنر. هنر رو چرا به گه کشیدن؟ تورو قرعان من الان داشتم پای کدوتنبل می پختم و توی فکر بودم که یه چیز دیگه بنویسم. خیلی هم از ایده م راضی بودم و هی به خودم گفتم یادت نره تا زود بروی بنویسی. یادم که رفت. بحث عروسی هم نبود. شایدم مرتبط بوده باشه ها.
یک دوستی دارم اینجا، دوست که چه عرض کنم. پاول. 52 ساله. برای پروژه م برنامه نویسی می کرد از طرف آزمایشگاه هم قراردادی کار می کنه. تاحالا هیشکی ندیده این آدم رو. وقتی می اومدم ایران برام برنامه رو روی سرور آفلاین جور کرد که با اینترنت بهترین دوران زندگیم عملات تست گرفتن از ایرانی ها با گای محض مواجه نشه. و هی ما به هم سر این قضایا ایمیل می زدیم. دستکم 5 تا ایمیل فقط برای این رد و بدل شد که حالیش کنم امکانات آنلاین ِ ایران چیه که درک کنه آدم نمی تونه 170 تا عکس های رزولوشن رو صرفا کش کنه بعد با خیال راحت بدون بدبختی لود کنه. حالا چه ربطی داره. بهرحال از اونوخ خیلی ایمیل می زنیم. معمولا هم من یه نظری می دم در مورد تزار روسیه و جهودهای لهستان و هیتلر یا آیشمن و آرندت و اینا، اون می رینه به من. من پاتک می زنم. اون یه تاپاله با بولدوزر می پاشه. و این خیلی ارتباط مکتوب خوبیه. چون من بهرحال اون چیزی که می خوام می گم و تخمم هم نیس یارو فارغ التحصیل فلسفه از آکسفوردئه و کد می نویسه و  در اصل 4 تا خونه اونور تر ما پشت میزش قایم شده و از بشریت هراسناکه. بابام هم توی ان هیری ویری ورداشته واسه ایزاکمون کتاب ترجمه ی اشعار مولانا رو فرستاده. ایزاکمون هرگز نمی دونه اشعار مولانا چه باحالن. نمی دونه آقا. با حافظ بهتر حال می کنه. مثلا شما این به رقص آ ی چاووشی رو ببینین. گوش بدین یعنی. اگه در حالت باس گوش بدین حتی ترسناک هم هست لامصب. ولی به رقص می آد. هیری ویری که می گم شوخی نیست. ما کلی برنامه ریختیم بریم تعطیلات. مادر شوهر ما از بالای نردبون پرت شده پایین و الان بیست سانتیمتر پلاتین توی پاشه و ما باید پس از فایل کردن ِ گرنت های علمی و اقتصادی مون جمع کنیم بریم ولایت کمک. این پست اصلا اونی نبود که من می خواستم بنویسم. ولی چن هرچی فشار میارم یادم نمیاد چی می خواستم بنویسم همین رو به اتمام می رسونم باشد که یه روز یادم بیاد چون مطمئنم نقطه ی عطفی بود در دستاوردهای مکتوبم. گم شیم بریم ساعت یک و چل و هف دیقه ی صبح اول دسامبر شد. خانوم هایده هم قبای کهنه ش رو ورداشته. 

4 comments:

sina said...

lamasab hichi karshenai nemishe....

sedigh said...

یادمه، همشو یادمه
سلف، تربیت بدنی، خنده، گریه، ترس
ولی با هم بودیم، بیا ورداریم بریم همونجاها !

Anonymous said...

مهر پارسال که رفتم دانشکده با دیدن برگشت آقا ایرج پقی زده بودم زیر خنده بعدشم کیف و کتابمو جمع کردمو از اونجا زدم بیرون هواش خفه بود دیگه...همون صبح شروع کردم حدس زدن که الان هر کدومتون چیکار می کنید ..بزا بگردم ببینم نوشته ش کجاس هان واسه نجمه گذاشتمش ...من خیلی با تو حرف نمی زدم یه بار به نجمه گفتم سرگرم کردن آبنوس خیلی سخته سوژه حرف باهاش ندارم اما الان حتی دل تنگ حرف نزدن باهاتم...

Anonymous said...

عجباااا اینجا چرا نمیشه اسم گذاشت..لازمه بگم زینبم؟