صفحات

دیدی که دختر لر از اینجا رفت

خیلی دوست داشتم به رامین بنویسم که نگذار تهران تو رو ببلعه.
تهران دوست داشتنی ترین شهر زندگی منه. ولی تهران مثل یک اژدها می تونه آدمی رو در یک صبح تا عصر ببلعه. ببلعه و استخون های دنده ی آدم رو تف کنه بیرون.
رامین برای من یکی از هزار ها تصویر تهرانه. شاید یک تصویر خیلی مخدوش، چون اونقدری که من و رامین همزمان توی تهران بوده ایم زمان ناچیز و مخدوشی بوده. ولی تصویری هست از پل جدید صدرِ نصف شب، نزدیک صبح، توی یک تاریکی گرم و خشک از کنار ردیف چراغ های پل صدر، از زیر تابلو های ثبت سرعت، از کنار دیوارهای صوتی. توی هیچ شهری خروجی های نیایش به سمت چمران، دور نمی زنن وقتی آروم آروم پایین می رن و سمت راست فواره و چمن و جدول از داغی ظهر تابستون بخار می کنه، بخارش از شیشه می زنه توی ماشین و بعد آدم می پیچه توی یک ترافیک ناگزیر جنوب به شمال. اژدهای تهران اما هرروز من رو می خورد و پس مونده ها رو تف می کرد. هیچ شهری یک تقاطع شریعتی - قیطریه نداره. سر چراغ پل رومی و هول و هراس رسیدن به در خونه و ردیف ماشین های پارک کرده کنار شریعتی، در حال گاز زدن به ساندویچ و همبرگر. یک گاز از ساندویچ مغز بهاران، یک تف به جوی لجن مال و نیمه خشک شریعتی، یک هورت از نوشابه ی گازدار که خارت خارت صدا می ده و یک چخه به موش و گربه ها. چه زوج ها و چه خانواده ها که تا صبح چه تفریح ها کنار خیابون های تهران، توی حلق اژدهای دی اکسید کربن-سوز ِ نامردی که می بلعید و تف می کرد.

بابک امشب پرسید فلانی؟ تو آرزو داری؟ سوالش رو نگاه کردم. گوشی رو 90 درجه چرخوندم ببینم سوالش از یک زاویه ی دیگه چه معنی ِ متفاوتی ممکنه بده؟ سوال هیچ معنایی نداشت. گفتم یعنی چی آرزو؟ دست نیافتنی نه ندارم. یعنی دارم. آرزو داشتم یک یهودی سرگردان روی زمین نباشم، مثلا همین امشب همه چیز عوض می شد. ولی نمی دونم چی باید عوض بشه بابک. یعنی من نمی دونم اگر امروز دو تا روانی الله اکبر گویان 12 نفر رو توی پاریس به خون نمی کشیدند، اگر فردا نتانیاهو می مُرد و اسرائیلی ها همه با چمدون و گاری می رفتند ماداگاسکار چون یکی بالاخره کشف کرده بود که تخم ابراهیمِ نبی توی ماداگاسکار بهتر تَرَکه پس میندازه چی می شد؟ اگر همین امشب تا صبح حضرت لوط تمام منابع نفت رو از سر یک شیلنگ می مکید و تف می کرد توی اقیانوس ِ فلان، فردا که پا می شدیم دیگه هیشکی تف هم توی روی ایران نمینداخت. اونا خودشون چمدون به دست از مرزهای فرودگاه ِ امام خارج می شدند می رفتند باهاما. گلدسته های حرم رضا رو هم می دادیم می گفتیم مال شما.ببرید آب کنید، بمالید.
چی می شد بابک؟ اون یکی ها هم پا می شدن در و پنجره های خونه شون رو باز می کردن هوای تازه بیاد تو. پا می شدن از پنجره سرشون رو می کردن بیرون دست تکون می دادن واسه ما، هیشکی همبهشون نمی گفت آخه شما زشتید. زشتید که باید خونه بمونید که کسی شما رو نبینه، که اگه بچه ها ببینن می ترسن، گریه می کنن... پا می شدن می رفتن بقالی، نونوایی، سلمونی. هیشکی نمی گفت شما زشتید.
اگر همه چیز همین امشب تا صبح خوب می شد، ابولا هم خوب می شد، جاش هم فوت می کردن که صبح دیگه نسوزه، چی می شد؟ نمی دونم بابک.  بعید می دونم چیزی عوض می شد. بابک یادش افتاد که یکی از همکاراش توی یکی از فواصل سیگار دم در، بهش گفته بود غصه نخور همه چیز بهتر می شه،دیگه حتی بهش فکر هم نمی کنی.
من هم موفق شدم اونقدر بهتر شم که دیگه حتی بهش فکر هم نمی کنم.

بعد من هم راه افتادم از شیخ پرسیدم تو آرزو داری؟ اول داشت. ولی بعد شک کرد. گفتم یعنی اینی که می گی اگر بشه خیلی خوشحال می شی؟ شیخ که اولش گفته بود آره آرزو دارم، مکثی مجازی کرد که بصورت ِ "مممم" توی گوشی م ظاهر شد. بعد گفت نه، خیلی خوشحال نه.

 من از بچگی دوست داشتم رهبری، ریس جمهوری ،چیزی بشم. حتی نمی دونستم برای کدوم کشور. ولی خیلی دوست داشتم اونطور آدمی باشم. چون عملی نبود از برنامه هام حذف شد. جز این فقط برنامه دارم. برنامه هایی که یک تاریخی دارند، چند حالت ِ جامد ِ قابل پیش بینی یا غیر قابل پیش بینی هم دارند. اگر نشه، برنامه ی بعدی رو اجرا می کنم. اگر اون هم نشه هیچی نمی شه. الان یک ماهه برنامه ای ندارم. ولی واسه دو ماه دیگه یک برنامه ای دارم. شاید بشه، شاید نشه.


ما دیگه زیاد به آرزو گیر ندادیم. در واقع خود این موضوع پل زد به موضوع کابوس های شبانه مون. کابوس ها به راحتی به دو دسته تقسیم می شدند. یک سری کابوس ها مخصوص زمانی بودند که هنوز آرزو داشتیم. بچه بودیم. اینجا نبودیم. بعد بابک گفت یک کابوس هایی هم بود که اینجا که اومد می دید. اینجا یعنی بیرون از ایران. یکی ش رو دوست داشتم. بهش گفتم قشنگه. بابک و هزار هزار آدم توی قوطی های بزرگ کنار هم. توی قوطی ها نرده بون ها اونقدر کوتاهند که بابک نمی تونه از قوطی بیاد بیرون. پس زمینه ی تمام کابوس های هولناک ِ بابک ، شهرام ناظری روی یک لوپ ِ محزون می گه من درد تو را ز دست آسان ندهم. 

2 comments:

A.A said...

:(
اصولا از یه سنی به بعد آرزو داشتن چیز بیفایده ای میشه

Syd said...

خیلی وبلاگت خوش میگذره جدیدن... جدی میگم