صفحات

بلیط کنسرت گوگوش چنده؟

جزییاتِ این متن واقعی اند اما به هیچ وجه منبع موثقی برای انعکاسِ واقعیات نیستند.


من و برادرم دوستدار شوهرخاله م هستیم. دایی سعید (شوهرخاله م) همیشه برای ما بچه ها کچل و فوق العاده خوش مشرب، صاحبِ مهمونی های شلوغ و هیجان انگیز و عجیب ترین پنت هاوس ها و جدیدترین ماشین ها و دست نیافتنی ترین کادوهاست.به ما هیچ ربطی نداره که شوهر خاله م و خاله م از هم عصبانین..
از وقتی که من به یاد دارم این دوتا در حال گرفتن طلاق بودن. بعد از اینکه طلاق گرفتن هم چیزی توی روابط ما تغییر نکرد. دایی سعید بخشی از سال ایران بود و مثل گتسبی مهمونیهای عجیبی به پا میکرد که توی همه شون من و برادرم به شکل افتخاری و با وجود صغر سن دعوت بودیم. خاله م و دخترش هم که همیشه ساکن لندن بودن و هر موقع که به ایران می اومدن که سالی دو هفته بود صاحبِ بدترین اخلاق، تندترین خوی و پیچیده ترین عادات و نیازها بودن. از دخترخاله م که فی الواقع منزجر بودم. هم عنق و بدغذا بود، هم ناخن می جوید و هم یکسره عر می زد و مامی ش رو می خواست. مثلا شما توی فیلم عروسی پدر و مادر من، یک دختربچه ی 4 ساله می بینید که با انگلیسی ترین قیافه ی ممکن ( شامل صورت رنگ پریده، کفش های ورنی براق، پیراهنِ یقه سفیدِ شق و رق و دوتا گلوله ی سفید ِنرم که به موهاش آویزوونه) نشسته کنار خاله جونش که مامان من باشه، درست اون بالای سفره ی عقد و داره نق نق کنان شست دستش رو می مکه و هی می گه من مامی م رو می خوام. در حالیکه مادرش هم همون پشت وایساده و داره به همه غر می زنه که چی رو کجا نگذارن و چه گهی نخورن.


از اولین تصاویری که از دایی سعید به خاطر دارم شبیه که مامانم رو برده بودن بیمارستان که برادرم رو به دنیا بیاره. من و بابا و دایی سعید و پدربزرگم مونده بودیم خونه. شبِ بسیار بسیار سرد و پر برف سوم دیماه سنه ی شصت و نه شمسی بود و مامانم و مادربزرگم مونده بودن بیمارستان که مامانم رو سزارین کنن. من خیلی هیجان زده بودم! از یک طرف بالاخره برادرم رو می دیدم و از طرف دیگه قرار بود خاله م همون شب از لندن برسه تهران که برای من معناش شکلاتهای خیلی خوشمزه و لباس و سوغاتی بود. از طرف سوم عاشق برف بودم.


یادمه که اون شب من از بابام قول گرفتم که نخوابم و با شوهر خاله م بریم فرودگاه دنبال خاله م. اون موقع سالها بود که خاله و شوهرخاله م از هم جدا زندگی می کردن و اینطور به نظر می اومد که همیشه در حال گرفتن طلاق هستن. بهرحال عفت خانم، نوه ی عموی مامانم من رو کرد توی تخت و با هزارو صد دفعه تعریف ِ پشتِ سر هم ماجرای گنجشکک اشی مشی خوابم برد. وقتی بیدار شدم نصف شب بود. خاله م رسیده بود و شوهرخاله م کف مهمونخونه دراز کشیده بود چون کمرش گرفته بود و هی نق نق می کرد که از بس توی این سالها چمدون های سنگین خاله م رو بلند کرده کمرش داغان شده و باید دیسکش رو عمل کنه .خاله م هم بدون اینکه صبر کنه حرفای اون تموم بشه تهدید کنان بلند شد گفت من توی دادگاه همه چیز رو تعریف می کنم و گردنبندهاش جیرینگ صدا دادن. دخترخاله م که طبعا واسه من اصلا جذاب نبود هم یک گوشه وایساده بود شستش رو می مکید و منتظر بود حضور ملوکانه ش رو بغل کنن.  
خیلی دوست داشتم بدونم توی چمدون خاله م چه خبره که دیدم یک جفت چکمه ی صورتی اندازه من داره. ازش پرسیدم این چکمه ها مال کیه؟ هنوز هم اگر یکی شبیه شون ببینم از خوشحالی گریه خواهم کرد.


روز بعد، از فرصت طلایی عدم حضور مامانم استفاده کردم و یک دامن اسکاتلندی رو با چکمه ی صورتیِ قشنگ و جدیدم بهمراه یک تاپ زرد پوشیدم که برم استقبال برادرم. مامان به قدری در انتخاب لباس های من دخالت می کرد که تقریبا همیشه به شدت دعوامون می شد. وقتی چهارساله بودم مثلا یک بار اونقدر به چیزی که من میخواستم بپوشم گیر داد که که آخرش گفت یا اینی که من می گم رو می پوشی یا اصلا نمیای جلوی مهمونها. منم گفتم من اصلا هیچی نمی پوشم. لخت شدم و با شورتم تمام روز توی اتاق حبس موندم و روی تخت ننه بابام بپر بپر کردم تا با سرعت بیشتری فنر تشک ها رو داغان کنم و توی لپ هام رو باد کردم و خیلی هم بهم خوش گذشت. ایکاش این آموزه های بچه داری که الان هست اون موقع هم بود و اینقدر من رو ازار نمیداد که چی بپوشم.
بهرحال من همون ریختی متشکل از زرد و قرمز و صورتی رفتم دم پنجره و دیدم که برف زیادی نشسته و مادربزرگم پژوی سبز چمنی ش رو کرد توی پارکینگ چون برادرم نصف شب به دنیا اومده بود و بعد هم توی یک ساکِ ابی رنگ آوردنش بالا. خواب بود. مشت هاش رو گره کرده بود و شبیه ژاپنی ها بود. بسیار هم کچل بود.  همون اول یک شانه ی عظیم برداشتم که کله ش رو شونه کنم که مامانم خیلی بد بهم پرید و من هم رفتم پایین پیش ممرضا و امیرعلی و با اونها بازی کردم و به اطلاعشون رسوندم که این برادر من فعلا نمی تونه با ما بازی کنه.


میخواستم در مورد شوهر خاله م بگم. و تعریف کنم که دو سال پیش از همسر جدیدش و در میانه دهه ی هفتم زندگیش صاحب بچه شده و مامانم نمی دونم چرا فکر می کنه که این ماجرا به ما ربط داره و باید یک جوری باهاش روابطمون رو به گند بکشیم. درحالیکه زن دوم بَده؟

اگه به خاله م بگید یک مثال بزن که چرا اینقدر دعوا داشتید برای شما این داستان رو می گه: اون سال واسه تولدم پنجاه تا مهمون داشتیم من از سرکار توی هوای کثافتِ لندن با کلی خرید و غذا برگشته بودم بدو بدو جوون می کندم خونه هم گوش تا گوش آدم نشسته بود به این گفتم برو از سر کوچه کوکا بخر رفت دیدم نیم ساعت شد هنوز نیومده خودم پاشدم رفتم دیدم وایساده توی فروشگاه داره با عینک برچسب روی فانتا رو می خونه و یک دستش هم سون آپه. آخه مرد اینقدر بی دست و پا؟ بعد که اومدیم خونه و شام رو کشیدیم من همینطور داشتم حرص می خوردم که دیدیم زنگ در رو زدن و توی اون هیری ویری در حالیکه ملت دارن شام کوفت می کنن آقا واسه تولد من پیانو خریده با سه چهارتا باربر یک پیانوی دسته خر وارد خونه شد. آخه من پیانو می خواستم چکار سر شام وسط مهمونی؟! من بهش گفته بودم بره نوشابه بخره!


No comments: