صفحات

وقتی 12 ساله بودم من و بابا یک دفتر درست کردیم. بابا می دونست من دوست ندارم حرف بزنم. روی دفتر نوشتیم مکالمات من و بابا. تاریخ زدیم. برای هم می نوشتیم شب ها می گذاشتیمش کنار تخت . من همیشه از مرگ بابا می ترسیدم. بابای من از بابای همه پیرتر بود. با خودم می گفتم تا 60 ساله نشده نباید ترسید. 


بابا شب ها توی مطب کار می کرد و من صبر می کردم تا بیاد پایین، دومینو های رنگی رو می چیدیم دورتا دور خونه، تا صبح بریز و از نو بچین بود تا دست آخر همه چیز به ردیف در میومد و بعد با یه اشاره ی انگشت همه ش پشت هم می ریخت و من می دویدم دنبال رنگ هایی که روی هم می افتادن. 

می گن من نمی خوابیدم، مرض داشتم یا صرفا قر و قاطی بودم. شب ها مامان بغلم می کرد توی خونه راه می رفت می زد پشتم، بعد از بابا می پرسید ببین خوابش برده، بابا می گفت چشمهاش مثل ب. ام. و بازه. بعد سوار ماشین می شدن و من رو توی خیابون های جنگ زده می گردوندن که خوابم بره. لالایی بابا ریتم خودش رو داشت. شاد بود. انگار سوت می زد و نور سبز تیره راه می نداخت. سرم رو می ذاشت روی شونه ش می رفت تا ته سالن که یه گیاه بزرگ توی گلدون داشتیم که تا سقف رسیده بود و مثل درخت شده بود. توی گلدونش میوه ی کاج ریخته بودن. میوه ی کاج من رو از جام بلند کرد و راه انداخت. قبل از اون دست می کردم توی گلدون و خاکش رو می خوردم و چاردست و پا سیر و سفر می کردم. لالایی مامان قرمز بود. من در آوردی خودش بود. آخرش می گفت: تو هم یه روز بزرگ می شی، واسه خودت مامان می شی. روی پاهاش می خوابوند تکون می داد و می گه اونقد چشمات باز می موند تا یهو بیهوش می شدی. 

وقتی دیر می کرد من غرغر می کردم مامان می گفت بخون:السون و ولسون، بابا رو به ما برسون. دیم دیم دیریم دیم از پله ها پایین می اومد. من که روی سکوی آشپزخونه بودم شروع می کردم بابا رو بوس کن که تو دنیای منی. 

بابا با ما لگو بازی می کرد. وقتی میکرو خریدیم می شستیم به نوبت ماریو بازی می کردیم. برامون تعریف می کرد که چطور جوراب هاشون رو گوله می کردن و توی کوچه های خیابون یاس و چهارصد دستگاه فوتبال بازی می کردن. وقتی از بابا حرف می زنم می دونم هیچ جا تموم نمی شه. 

همیشه بر می گردم و می نویسم بابا برای من فرش های طلایی و بنفش و پیست اسکی توی حیاط 40 متری ست، اون سالی که سگ برف اومد و تمام روز پیست ساختیم که تا صبح فرداش با سینی روش سر بخوریم . بابا اون آدمیه که همه ی مهمونی ها رو گرم نگه می داشت و روی میز آتیش روشن می کرد و  "مرا ببوس" رو با پیانو می زد . بابا اصلن نت خونی بلد نبود. یه روز هوس کرد پیانو بزنه و نشست پاش و بعدش هر آهنگی می ذاشتیم براش توی نیم ساعت در میاورد و با آکورد های اختراعی خودش می زد. می شستم اون ور پله ها زل می زدم بهش تا یهو می زد توی خط ِ "قد و بالای تور عنا رو بنازم"
بابا با این نقطه که اینجا می ذارم تموم نمی شه. بابا قهرمانه.

4 comments:

امین said...

:)

همینجوری said...

آخیش ش ش ش ش..

ایکاروس said...

منوچهرو دوس داشتم
ترانه هاشو

روحش شاد

al said...

سلام از اولین پست تا اینجا مطالب وبلاگ رو خوندم. نه بخاطر اینکه بیکارم. بخاطر اینکه بعضی مطالبت خیلی خوب بود. سعی میکنم بیام تا آخر بخونم.